نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 استادیارگروه ایرانشناسی، دانشکده علوم انسانی، دانشگاه میبد، میبد، یزد، ایران (نویسندة مسؤول)
2 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی، واحد یزد، دانشگاه آزاد اسلامی، یزد، ایران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
In the tale of Rostam and Esfandyar we are faced with two noble warriors. One believes that “No one will ever see me in chains alive” while the other brazely states “A king’s fetters are no cause for shame”. What brings the two noble warriors in opposing sides and leads them to their inevitable end is the difference in their outlooks towards the kingdom and Pahlavani or heroic institution the former is raised from the Persian tradition before Zoroaster and the latter is derived from the reforms made by Zoroaster. Employing the structuralist approach this research studies the standpoint of Pahlavani institution and its relations with the kingdom institution in the two following traditions before Lohrasp, and Lohrasp-Goshtasp. Important features in the former are the following: the presence of Nyram’s family as a representative of Pahlavani essence, the convincing validity of heroic identity, independence and freedom of a warrior, Pahlavan’s intermediary role between the king and his subjects, his supervision over justness, and the royal empire, and minimizing the King’s power. In the latter tradition Pahlavan or warrior belongs to the royal family. He does not have a genuine identity and he is totally obedient to the commands and has no role except fighting under the king’s banner. Contrary to the former Lohraspi tradition, the royal institution has unlimited power and no institution is defined and recognized to supervise king’s deeds and to threaten his avariciousness. It seems that Lohraspi-Goshtaspi tradition is the result of reforms made by Zoroaster himself or Mobads in the name of Zoroaster.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
داستان رستم و اسفندیار، غمنامۀ برخورد دو پهلوان ایرانی است که هرکدام پیش از مواجهه با هم دست توانایی در پشتیبانی از این سرزمین داشتهاند و در دورۀ شکوه خود نماد پهلوانی به حساب میآیند. در این مواجهه نیز اگرچه یکی کشته میشود و دیگری زنده میماند؛ سهم هر دو سوی نبرد چیزی جز شکست نیست. دربارۀ این که این داستان بازگوکنندۀ چه گرهی در تاریخ و فرهنگ ایران است، سخن بسیار رفته است. ترس گشتاسب است که این دو پهلوان نامدار ایرانزمین را به ورطۀ نبرد میکشاند، یا طمع اسفندیار یا غرور رستم یا دست سرنوشت؟ نگارنده بر این باور است که با بررسی ساختار داستان و قیاس تقابلهای شخصیتی دو سوی نبرد یعنی رستم و اسفندیار به گره کورتری دست خواهیم یافت که محصول یکی از اصلاحات دین زرتشت در فرهنگ پیشزرتشتی ایران باستان است. این گره رویارویی این دو پهلوان را ناگزیر میکند؛ به این معنا که وجود این دو پهلوان یا این دو رویکرد به پهلوانی که یکی محصول اندیشۀ پیشزرتشتی است و دیگری محصول اصلاحات دین زرتشت، جمعپذیر نیست و ناگزیر یکی باید حذف شود؛ اما این مواجهه عملاً کل نظام سیاسی و اجتماعی ایران را به مخاطره میافکند.
پیشینۀ پژوهش: امینیپور و ابومحبوب در مقالۀ «بررسی آیین شمنی و سایر جادوها در داستان رستم و اسفندیار» به بررسی تقابل دو نیروی فرامادی و سحرآمیز میپردازد که یکی به رهنمونی زرتشت پیامبر، اسفندیار را رویینتن کرده است و دیگری به رهنمونی سیمرغ، ضعف او را آشکار میکند. قادری و رحیمی در «برادرکشی مقدس: نمایی از همانندیها در رستم و اسفندیار و پیرمرد و دریا» کنشگر اصلی داستان را رستم میداند. این رستم است که در فرجام زندگی، نیرومندترین همآورد خود را همچون برادری فرامیخواند تا با او در پیوندی فرخنده به یگانگی برسد اما آزمندی اسفندیار مانع از این پیوند میشود و داستان را به مرگ غمبار اسفندیار منجر میکند. نبیلو در مقالۀ «بررسی داستان رستم و اسفندیار بر مبنای دیدگاه کلود برمون» ابعاد روایی داستان را بررسی میکند و اسفندیار را کنشگر اصلی و رستم را کنشپذیری معرفی میکند که در پایان ناگزیر از کنشگری میشود. حیاتی در مقالۀ «بررسی دلالتهای ضمنی گفتوگو در داستان رستم و اسفندیار از دیدگاه علم معانی» به بیان مطالب ارزشمندی از مضامین مستور در کلام شخصیتهای داستان میپردازد و نکات درخوری را از منویات این شخصیتها آشکار میکند. حسینی و محمدزاده در مقالۀ «بررسی ساختار تقابل رستم و اسفندیار در شاهنامه بر اساس نظریه تقابل لوی استروس» ابتدا تشابهاتی را که باعث میشود رستم و اسفندیار همسنگ هم در دو کفه ترازو مقابل شوند، بیان میکنند و سپس به تضادهایی که این دو را به چالشی ناگزیر میکشاند، میپردازند. پهلواننژاد و ایزدی در مقالۀ «تجزیه و تحلیل ساخت کلان حماسۀ رستم و اسفندیارِ شاهنامۀ فردوسی بر اساس قالبِ لباو و والتسکی» مقدمه، روند، ارزیابی و پایانبندی روایت اصلی و چند روایت فرعی داستان را بررسی میکند. بیرانوند و دیگران در مقالۀ «تحلیل تعارض و مذاکره در داستان رستم و اسفندیار شاهنامه» تعارضات رستم و اسفندیار و راهکارهای هریک در برخورد با این تعارضات و نقش سایرین در شکلگیری یا حل تعارض را بر اساس الگوهای مدیریت تعارض تحلیل میکنند. نصراللهی و جنگلی در مقالۀ «تحلیل روانشناسی اسطورۀ قهرمان و رویینتنی در داستان رستم و اسفندیار بر اساس نظریههای آدلر و رادن» شخصیتهای رستم و اسفندیار را بر اساس دورۀ دوقلوها در سیر تحول شخصیت قهرمان تحلیل و رفتارهای اسفندیار را از نظر روانشناسی فردی که از سوی خانواده طرد شده است، واکاوی میکنند. دزفولیانراد و امنخوانی در مقالۀ «دیگری و نقش آن در داستانهای شاهنامه» به بحث اعتباربخشی یا انکار دیگری در داستانهای شاهنامه میپردازد و از این منظر داستانها را به سه دستۀ حماسه، تراژدی و غمنامه تقسیم میکند. داستان رستم و اسفندیار نمونۀ تراژدی است که در آن دیگری اعتبار دارد و باب گفتوگو میان دو طرف نزاع باز میشود. شیبانی اقدم در مقالۀ «نقش الگوهای گفتوگویی و نظام نوبتگیری در رزمنامۀ رستم و اسفندیار» آغاز مکالمه، کیفیت و کمیت آن و جهتدهی موضوع گفتوگو را تحت تأثیر جایگاه شاهی و پهلوانی رستم و اسفندیار تحلیل میکند. رضایی دشت ارژنه و مصطفایی کرملکی در مقالۀ «نقد و بررسی داستان گشتاسب بر اساس نظریۀ توهم توطئه» رویارویی رستم و اسفندیار را نتیجۀ ترس گشتاسب از توهم توطئۀ اسفندیار و رستم میدانند. کرمی و حیدری در مقالۀ «گفتوگو و روابط قدرت در داستان رستم و اسفندیار» با تحلیل مکالمات رستم و اسفندیار به شیوۀ کاربردشناسی زبان نحوۀ شکلدهی گفتمان قدرت به زبان و تأثیر سلسلهمراتب منزلت و قدرت در تولید واحدهای زبانی را بررسی میکند. کیوانفر، عادلزاده و فخری در مقالۀ «شفق اهورایی اهریمنی اسفندیار تحلیل داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه فردوسی» پرهیز رستم از نبرد را بازتاب روحیۀ صلحطلب ایرانی معرفی کرده، نبرد فرجامین را محصول آزمندی، شهریاری و تکیهگاه صوری اندیشۀ دینی دروغین اسفندیار میدانند. شیرخدا، خلیلاللهی و فروزانفر در مقالۀ «واکاوی گفتمان قدرت در داستان رستم و اسفندیار از منظر فوکو» سخنان، مواضع و کنشهای گشتاسپ، اسفندیار و رستم را بر اساس نظریۀ تحلیل گفتمانی فوکو تحلیل میکنند. مالمیر در مقالۀ «ساختار داستان رستم و اسفندیار» به این نتیجه میرسد که برخورد رستم و اسفندیار برخورد ناگزیر دو برداشت جمعناپذیر از پهلوانی است. نگارندۀ مقالۀ حاضر نتیجۀ مقالۀ تیمور مالمیر را میپذیرد و در ادامه قصد دارد این دو برداشت از پهلوانی را بر اساس شخصیت این دو پهلوان تشریح کند و تأثیر این دو رویکرد را در نظام سیاسی ایران باستان بازنماید و دلایلی برای این تغییر برداشت در فرهنگ سیاسی ایران و شکلگیری این داستان ارائه دهد.
مسألۀ اصلی این پژوهش این است که فلسفۀ نهاد پهلوانی در ایران باستان چیست و چه نقشی در ساختار سیاسی داشته است.
روش پژوهش: روش پژوهش ساختارگرایانه است. ساختارگرایی در یک نگاه کلی روشی علمی است که به بررسی مناسبات درونی عناصر سازندهی یک شکل میپردازد (احمدی،1370: 180/1) و به تعبیر لویاستروس به جای این که پدیدهها را به صورت واحدهای تک و جدا افتاده از یکدیگر در نظر بگیرد، از نظام یا ساختاری نهایی صحبت میکند که پدیدهها همچون عناصری در آن با یکدیگر مناسبت مییابند (احمدی،1370: 184/1). رویکرد ساختارگرایی بر این آگاهی بنیادین استوار است که معنا نه در اجزاء بلکه در رابطۀ آنها به عنوان بخشی از یک نظام یافت میشود (اسکولز،1393: 18). با این مقدمات برای درک معنای یک داستان به جای عطف توجه به عناصر داستانی باید در پی کشف یک نظام نشانهای بود که مناسبات عناصر داستانی در این نظام آشکار میشود و منطق داستان را هویدا میکند. یکی از موضوعات مورد علاقۀ ساختارگرایان شناخت دوگانهها است. گرماس معتقد بود که هر روایتی، داستان کنش بین دوگانههای پس زمینۀ ذهن ماست که شخصیت پیدا کردهاند (اسکولز، 1393: 147).
تیمور مالمیر داستان رستم و اسفندیار را مبتنی بر وجود دوگانههایی مانند دو پهلوان پیر و جوان، دو پایتخت و مرکز، دو راه، دو مادر، دو مرکز ثقل دینی (زرتشت و سیمرغ) و ... تفسیر میکند و به عنوان زیرساخت این تقابلها به تقابل دو رویکرد به پهلوانی که نمایندۀ یکی رستم است و نمایندۀ دیگری اسفندیار میرسد (مالمیر،1385: 163-184).
نگارندۀ این مقاله بر این باور است که رستم و اسفندیار، هر کدام به یک نظام نشانهای تعلق دارند که یکی پیشزرتشتی است و دیگری زرتشتی. تقابل رستم و اسفندیار در واقع تقابل این دو نظام نشانهای است. در هر یک از این نظامها تقابل نهاد پادشاهی با نهاد پهلوانی زیرساخت داستان را شکل میدهد. لذا در طول این مقاله دو نهاد شاهی و پهلوانی و مناسبات این دو نهاد در دو نظام پیشزرتشتی و زرتشتی بررسی میشود و شخصیت، نقش و عملکرد رستم و اسفندیار در این دو نظام مورد تحلیل قرار میگیرد.
بحث و بررسی
1- اصلاحات زرتشت
ادیان هندوایرانی مبتنی بر دو بنیان ثنویت و نظام طبقاتی سه کنشی بودهاند. در هند تضاد میان ایزدان کنش اول به سرکردگی ورونه که حافظ نظم کیهانی یا رته است و ایزدان کنش دوم به سرکردگی ایندره که گاه مخل این نظم است، به وضوح دیده میشود؛ اما در متن کهن ریگودا این دو گروه همزیستی دارند. اگرچه این همزیستی مسالمتآمیز نیست، از هر دو گروه به موازات هم طلب حاجت میشود (موله،1386: 54). حاجتمندی مردم از این هر دو گروه ایزدان به علت نقش و اهمیت این هردو گروه متضاد در بقای کیهان و زندگی مردم آن زمان است. چنان که جانستون میگوید: ادیان چندخدایی مبتنی بر این باور هستند که آفرینش و حفظ نظم کیهانی مستلزم همکاری چند نیروی مختلف و گاه متضاد است. در این ادیان فرآیند کیهانی بر پایۀ کنش و واکنش نیروهای همگرا و واگرا تصور میشود (جانستون،1394: 42).
در ایران نیز این دو بنیان «ثنویت» و «نظام طبقاتی سهکنشی» دیده میشود؛ اما جهتگیری آن پس از جدا شدن فرهنگ ایرانی و هندی از هم به گونهای متفاوت از هند پیش میرود. جهتیابی خاص دین ایرانی مبتنی بر «بزرگداشت زندگی در صورتهای مختلف آن و محکومیت بیچون و چرای تخریب، حمایت از باروری و ارزشیابی ثروت است» (موله، 1386: 56). در این نظام شاه، موبد و کشاورز به علت نقشی که در آبادانی و ایجاد ثروت دارند، مقام خود را مییابند اما ارتشتار یا دستکم مرد جنگی آزاد که معاشش از جنگ است، مورد پذیرش نیست (موله، 1386: 58-61).
به نظر میرسد تغییری که ماریان موله در سنت ایرانی تشخیص داده است، باید مربوط به سنت زرتشتی باشد؛ چنانکه دومزیل میگوید نظام چندخدایی، اخلاقیات مختلف اجتماعی را رقم میزند. به نظر میرسد در ایران باستان طبقات مختلف اجتماعی، خدایان متعلق به طبقۀ خود را میپرستیدند و این باعث میشد که در سطح جامعه نیز هنجارهای متفاوتی بر هر طبقه حاکم باشد. به ویژه جوامع جنگجویان، گذشته از خدماتشان به هنگام نبرد، به هنگام آشتی، خشمگین و پرخاشجو بودند و مایۀ ناآرامیِ دینمردان و دامپرورـکشاورزان را فراهم میآوردند (دومزیل،1383: 160). آیین مزدایی با قانونِ یکدست و همگانیِ یک ایزد بزرگ، هماهنگی اخلاقیات گوناگون را جایگزین تنوع هنجارهای طبقات مختلف اجتماعی ساخت (دومزیل،1383: 160).
نیبرگ قائل به این است که ایزد هر طبقه اجتماعی، «مجموعۀ هواداران» یا «محافل رازآموزان» خود را داشته است. او جنبش زرتشتی را نتیجۀ دشمنی «انجمن هواداران گاثا» با دو انجمن هواداران میترا و وایو قلمداد میکند (دوشنگیمن،1385: 239). در این جنبش تنها اهورامزدا «پروردگار دانا» و اطرافیانش قابل پرستشاند. اوست که نور و تاریکی، آسمان، زمین، حرکت جهان و لحظات روز را آفریده است» (دوشنگیمن، 1385: 195).
پس این نکته که در مقطعی از تاریخ ایران، ایزدان جنگاور و طبقۀ جنگاوران که از جایگاه ویژهای برخوردار بودهاند، محدود میشوند و از مقام خود تنزل مییابند، مورد توافق هر چهار پژوهشگر است؛ ماریان موله آن را منتج از سنت ایرانی و دومزیل، نیبرگ و دوشنگیمن آن را محصول اصلاحات زرتشت میدانند.
در هر صورت این مقابله با طبقۀ جنگاوران کار آسانی نیست. در نظام ثنوی اندیشۀ ایرانی، کیهان همواره مورد تهدید اهریمن و نیروهای ویرانگر دیوهاست و مراقبت از کیهان و راندن دیوها خویشکاری ایزدان جنگاور است. زرتشت برای جبران این نقیصه اسطورۀ «مرد پرهیزگار» را میسازد و مقابله با اهریمن و راندن او را به عهدۀ این شخصیت که از جنس موبدی است، میگذارد (قاسمی فیروزآبادی،1399: 229-231)؛ همچنین استقلال طبقۀ جنگاوران را میگیرد و ایشان را مطیع فرامین اهورامزدا میکند. «از نظر ایزدشناسی و شاید از نظر اجتماعی، باید با جنگجویان سنتی انسانی و ایزدی مقابلهای بس بزرگ و دشوار انجام میشد. مسأله، استقرار مجدد آنان در خدمت دین بهی بود. به عبارت دیگر باید نیرو و دلیری جنگجویان، حفظ و استقلالشان از آنان ستانده میشد» (دومزیل 1383: 161ـ160).
برای این کار نقش ایندره به عنوان ایزد رامنشدنی و بزهکار جنگ در اساطیر هندوایرانی بین ایزدان میترا و بهرام تقسیم میشود (دومزیل،1383: 161). در کردار این ایزدان، ورجکاری اژدهاکشی ایزدان جنگجو که نقش مهمی در کیهانآفرینی است، حذف شده است (دوشنگیمن،1385: 232) و تنها نقششان نابودکردن مخالفان و سرکشان است (دومزیل،1383: 161). با این کار ایزدان جنگاور اهمیت ذاتی خود را در کیهانآفرینی از دست میدهند و آفرینش کیهان به شخص اهورامزدا نسبت مییابد و جنگاوران برای دفاع از این کیهان اهوراآفریده به خدمت این یگانه ایزد متعال منصوب میشوند.
نتیجۀ اجتماعی این تغییر جهانبینی این است که در دورهای از تاریخ ایرانزمین نهاد پهلوانی استقلال و قدرت خود را از دست میدهد و به بند نهاد پادشاهی درمیآید. این تغییر به تعبیر موله منشأ در اهمیت آبادانی و سرشت ویرانگر جنگ دارد و به تعبیر دومزیل به منظور محدود و آرام کردن جنگاوران و به تابعیت درآوردن ایشان از هنجارهای اجتماعی مورد پسند نهاد فرمانروایی و مردم اعمال میشود. نگارنده این تغییر را متأثر از اصلاحات زرتشت و آشتیناپذیری او با گوهر تاریکی که نیمی از سرشت پهلوان را تأمین میکند، میداند (قاسمی فیروزآبادی،1399: 229-231).
2- نهاد پهلوانی
اگر حماسۀ ملی ایران را مدّ نظر قرار دهیم به نظر میرسد نهاد پهلوانی و اسطورۀ پهلوان خردمند ریشهای عمیق و کارآمد در فرهنگ ایران پیشزرتشتی داشته است که شاید بتوان نقش و اهمیت این نهاد را تا دورۀ اشکانی و پیش از شکلگیری پادشاهی دینی ساسانیان پی گرفت. دیک دیویس با طرح این مسأله که شاهنامه بر خلاف آنچه از نامش برمیآید روایت فرمانبری از حاکم مطلق نیست، بلکه روایت تقابل قدرت و به تعبیری روایت نافرمانی و عصیانگری است (1396: 51-75)، مینویسد چیزی که در ذات شاهنامه است، پیچ و خم رابطهی پادشاه-پهلوان است (1396: 89). در ادامۀ این مقاله سعی میشود ویژگیها و کارکردهای نهاد پهلوانی و ارتباط آن با نهاد شاهی در دو دورۀ پیشلهراسپی و لهراسپی-گشتاسپی بررسی شود.
2-1- استقلال پهلوان
اگرچه شکلگیری طبقات اجتماعی به دورۀ جمشید بازمیگردد، پیش از دورۀ منوچهر ما با نهاد مستقلی به نام پهلوانی مواجه نیستیم، شاه است که نقش پهلوان را هم ایفا میکند. در مجلس تاجگذاری منوچهر و با خطابۀ سام است که عملاً نهاد مستقل پهلوانی شکل میگیرد و نقش شاه-پهلوان سابق به دو فرد جدا از هم تعلق میگیرد، یکی شاه و دیگری پهلوان (رادفر و قاسمی فیروزآبادی، 1391: 71).
جهانپهلوان سام برپای خاست |
چنین گفت کای خسرو داد و راست... |
این گفتوگوی سام و منوچهر، یکی از نسل نیرم و دیگری از نسل فریدون در واقع تقسیم قدرتی است میان دو خاندان که یکی از گوهر پهلوانی است و دیگری از گوهر شاهی. از اینجا خاندان سام پیشوای پهلوانان میشوند[1] و تمام شاهانِ پس از این، نژاد از فریدون دارند. انتساب این دو نهاد به دو خاندان مجزا تصویری ذاتی و گوهری از این دو کنش میسازد و مرزی ناگذر بین آن دو ایجاد میکند. ناگذر بودن این مرز احساس امنیت و اعتمادی را بین این دو نهاد قدرتمند ایجاد میکند که با وجود تضادهایی که با هم دارند اطمینان حاصل کنند که هیچیک قصد یا امکان حذف دیگری و تصاحب جایگاه او را ندارد.
سنت لهراسپی بدون توجه به اهمیت و کارکرد تمایز گوهری شاه و پهلوان در مناسبات قدرت، به قصد در اختیار گرفتن نهاد پهلوانی ابتدا خاندان نیرم را از گفتمان سیاسی حذف میکند، سپس جهانپهلوان و سپاهسالار را از خاندان خود برمیگزیند. لهراسپ سپاهسالاری را به زریر و شاهی را به گشتاسپ میدهد که هر دو از فرزندان او هستند (مالمیر،1385: 173). پس از مرگ زریر نیز جهانپهلوانی به اسفندیار، فرزند شاه گشتاسپ میرسد.
در زراتشتنامه آمده است گشتاسپ چهار خواسته از زرتشت دارد که زرتشت میخواهد یکی را برای خود برگزیند و سه تا را برای سه نفر دیگر. گشتاسپ شراب را خود برمیگزیند تا جایگاه خود را در جهان دیگر ببیند، بوی به جاماسب میرسد و دارای همۀ دانشها میشود، انار اسفندیار را رویینتن میکند و شیر به پشوتن عمر جاودان میدهد (زرتشت بهرام پژدو، 1338: 77). ماریان موله این چهار عنصر را مرتبط با چهار طبقۀ اجتماعی در ایران باستان میداند؛ شراب نمایندۀ مقام سلطنت است، بوی یا گل نمایندۀ روحانیت، انار نمایندۀ جنگاوری و شیر نمایندۀ کشاورزی و دامداری (موله،1395: 421).
جالب اینجا است که فقط مقام موبدی است که بیرون از خاندان گشتاسپی است و نمایندگان سه طبقۀ پادشاهی، جنگاوری و اقتصاد، به ترتیب شخص شاه و دو پسر او هستند. یعنی نهادی که بیرون از خاندان شاهی قرار میگیرد و میتواند به عنوان نهادی مستقل توازن قدرت را برقرار کند، خود جزو نهاد فرمانروایی است[2] و هیچ نهاد قدرتی بیرون از حوزۀ فرمانروایی وجود ندارد که قدرت حاکم را محدود کند. در بخش نهاد موبدی نقش جاماسپ را با نقش پهلوان سنتی در ارتباط با شاه قیاس خواهیم کرد.
در دورۀ گشتاسپی که نهاد پهلوانی را نیز خاندان شاهی تصاحب میکند، هنوز خاندان نیرم برقرارند و اگرچه ارجاعی به ایشان نیست، نهاد پهلوان مستقل را نمایندگی میکنند. یکی از موضوعات پررنگی که در رجزخوانیهای اسفندیار در برابر رستم دیده میشود، تحقیر خاندان رستم است و بازنمودن این که ایشان هرچه دارند از بخشش و کرامت شاهان و نیاکان اسفندیار است. در مجلسی که رستم مهمان اسفندیار است، کرسی رستم را سمت چپ اسفندیار میگذارند. رستم ناخرسند از این بیحرمتی، بر هنر که به معنای رزمآوری است و گوهرش تأکید میکند.
هنر بین و این نامور گوهرم |
که از تخمۀ سام گنداورم |
اسفندیار هم در پاسخ اینگونه آغاز میکند که
من ایدون شنیدستم از بخردان و به اینجا میرساند که |
بزرگان و بیداردل موبدان |
||
خجسته بزرگان و شاهان من |
نیای من و نیکخواهان من |
|
|
در واقع اسفندیار هنر رستم را انکار نمیکند اما نژاد او را زیر سؤال میبرد. جداکردن هنر پهلوانی از خاندانی که آن را نمایندگی میکند شرط لازم برای تصاحب آن توسط خاندان شاهی است. باز رستم در پاسخ ابتدا به گوهر خود مینازد و بعد به هنرش:
نژادی از این نامورتر که راست؟ |
خردمند گردن نپیچد ز راست |
هنر و گوهر رستم، هر دو همخوان و از جنس پهلوانیاند؛ اما اسفندیار مبتلا به تناقضی درونی است؛ هرجا به هنرش میبالد سخن از پهلوانی است و هرکجا به گوهرش، سخن از پادشاهی است. در واقع اسفندیار هویت از پهلوانی نمیگیرد و این افتخارات او را خرسند نمیکند.
2-2- اعتبار پهلوان
پهلوانی در دورۀ پیشزرتشتی هویتی معتبر و اقناعکننده است و پهلوان با تمام قدرت و برتریش هیچ احساس نیازی به تصاحب مقام شاهی ندارد. به تعبیری شاه جز یک تاج، چیزی بیش از پهلوان ندارد. اما نظام گشتاسپی یا زرتشتی استقلال و به تبع آن اعتبار پهلوان را از او میگیرد و هویت پهلوانی، هویتی خرسندکننده و مقامی آزاد و مستقل و سرافراز نیست. اسفندیار پهلوان را میبینیم که در چشم دیگران همۀ لوازم خشنودی را دارد و باز ناخرسند است. او از نگاه مادر اینگونه است:
بدو گفت کای رنج دیده پسر |
ز گیتی چه جوید دل تاجور |
و از نگاه رستم اینگونه است:
چو مردی و پیروزی و خواسته |
ورا باشد و گنج آراسته |
اینها توصیف پهلوان سنتی است و اسفندیار خود را اینگونه نمیبیند و میگوید:
مرا از بزرگان بدین شرم خاست |
که گویند گنج و سپاهت کجاست |
این شرمساری در حالی است که اسفندیار پهلوان نیازی به سپاه ندارد و همچون رستم به تن خود نبرد میکند. در پاسخ به گفتۀ گشتاسب که:
ز لشکر گزین کن فراوان سوار |
جهاندیدگان از در کارزار |
چنین پاسخ آوردش اسفندیار |
که لشکر نباید مرا خود به کار |
مشابه ناخرسندی اسفندیار را در توس نوذر هم میبینیم: کسی که از نژاد شاهی است و نقش پهلوانی دارد و همواره رؤیای نشستن بر تخت شاهی را در سر میپروراند.
2-3- آزادی پهلوان
پهلوان مستقل اگرچه کمربستۀ شاهان است، آزادی اندیشه و عمل قابل توجهی دارد. زمانی که کاوس بر رستم و گیو خشم میگیرد، رستم آزرده از کاوس از بارگاه او بیرون میرود و آزادگی و تاج و تخت خود را چنین به رخ کاوس میکشد:
زمین بنده و رخش گاه منست |
نگین گرز و مغفر کلاه منست... |
جالب اینجاست که در تقابل رستم و کاوس، همه کاوس را سرزنش میکنند (همان: 2/148).
این آزادی عمل اگرچه تهدیدی برای نهاد شاهی نیست، قدرت نهاد شاهی را محدود میکند. در واقع در سنت پیشلهراسپی دو نهاد معتبر شاهی و پهلوانی متحد بودند و اگرچه یکدیگر را تحدید میکردند، هیچیک دیگری را تهدید نمیکرد. نهاد شاهی در سنت لهراسپی-گشتاسپی برای دستیابی به قدرت نامحدود راهی جز به بندکشیدن نهاد پهلوانی ندارد. در این سنت تنها نهاد آزاد و سرافراز نهاد شاهی است، لذا پهلوان برای رسیدن به آزادی باید بر تخت شاهی بنشیند. اسفندیار تنها با نشستن بر تخت شاهی است که میتواند از بند برهد و به آزادی و سربلندی برسد. پس اگرچه دیگر هیچ نهادی وجود ندارد که شاه را تحدید کند، همواره از سوی نهاد پهلوانی مورد تهدید است. این وضعیت باعث بروز رقابتی میان شاه و پهلوان میشود که نتایج شومش گریبانگیر هردو خواهد شد. در واقع برداشته شدن مرز ناگذر میان دو نهاد پهلوانی و پادشاهی هم شاه را و هم پهلوان را اسیر آزمندی میکند به گونهای که «اسفندیار، این شاهزادۀ روئینتن، به امید رسیدن به تاج و تخت بازیچۀ دست پدر آزمند خویش میشود»(سرامی،1388: 686).
اینجا اسفندیار بر سر دوراهی است. پدر به او میگوید:
اگر تخت خواهی ز من با کلاه |
ره سیستان گیر و برکش سپاه |
یا دست رستم را میبندد و بر تخت شاهی مینشیند یعنی خود آزاد میشود یا خود در بند میماند یعنی باید به همین مقام دستبستۀ پهلوانی قناعت کند. در سفر به سیستان نیز به دو راهی میرسد: یک راه به گنبدان دز میرود، همانجایی که گشتاسپ اسفندیار را به بند کشیده است و یک راه به سیستان میرود (همان: 5/ 309). باز اسفندیار بر سر همان دوراهی است. آزادی او در گرو نشستن بر تخت شاهی است و شاهی او در گرو بستن رستم است. اگر توجه کنیم که رستم نماد نهاد پهلوانی آزاد و سرفراز است، گفتمان لهراسپی-گشتاسپی به اسفندیار میگوید که اگر میخواهی به شاهی آرمانی و آزاد از هر قید و بند برسی باید نهاد پهلوانی را به اسارت بکشی یا خود همواره مقید خواهی بود. اسفندیار راه سومی را پیش روی خود نمیبیند: این که به عنوان پهلوان سر به آزادگی برآرد، چرا که او از خاندان پهلوانی نیست. آزادی او در گرو نشستن بر تخت شاهی است و تنها یک قدم تا رسیدن به آن تصویر آرمانی شاه مطلق فاصله است: به بند کشیدن رستم. چنان که گشتاسپ وقتی دارد اسفندیار را ترغیب به این نبرد میکند میگوید:
به گیتی نداری کسی را همال |
مگر بیخرد نامور پور زال |
و از او میخواهد که رستم را دستبسته، پیاده، دوان و کشان به بارگاه بیاورد تا سپاه ببیند
کزآن پس نپیچد سر از ما کسی |
اگر کام و گر رنج یابد بسی |
سپاهیان که نماد آزادگیشان یعنی رستم را دستبسته و خوارشده ببینند دیگر جرأت سرپیچی از ما ندارند.
2-4- پهلوان کمربسته و پهلوان دستبسته
در داستان زال و رودابه، منوچهر، شاه ایران از این که مبادا گوهر برینی که محصول ترکیب زال مرغپرورد و رودابۀ دیوزاد است، بر تخت شاهی ایران بشورد، نگران است(رادفر و قاسمی فیروزآبادی، 1391: 88ـ67)؛ اما ستارهشماران با تأکید بر قدرت شگفت و بیهمتای فرزند زال و رودابه، خیال او را راحت میکنند که:
کمربستۀ شهریاران بود |
به ایران پناه سواران بود |
این کمربستهبودن با دستبسته بودنی که در داستان رستم و اسفندیار دیده میشود، بسیار متفاوت است؛ کمربسته بودن را فلسفۀ پهلوانی ایجاب میکند، نه الزام قدرت شاهی. یعنی پهلوانی به عنوان یک نهاد معتبر فلسفه است و به تبع آن مرامی دارد که پهلوان به آن پایبند است. زمانی که زال، رستم را برمیانگیزد که برای رهایی کاووس از دست دیو سپید به پای خود به دوزخ برود، اینگونه میگوید که:
نشاید کز این پس چمیم و چریم |
وگر خویشتن تاج را پروریم |
اما همین رستم، فرمانبر خوارمایۀ فرمان شاهی نیست. از جمله در داستان سیاوش میبینیم که رستم با فرمان شاه مخالف است و او را همراهی نمیکند (همان: 266) و پس از مرگ سیاوش رستم به کاخ کاووس سپاه میکشد و او را سرزنش میکند(همان: 283) سپس سودابه را از پرده بیرون میکشد و به خنجر دو نیمش میکند و کاوس بر تخت نمیجنبد (همان: 283).
اما گشتاسپ نمیخواهد چنین نهاد مستقل و آزادی را در کنار خود داشته باشد. قدرت پهلوان را نیاز دارد اما پهلوان دستبسته را میخواهد و اسفندیار پهلوان دستبسته است، خود دست به بند داده است و الا کسی نمیتواند دست پهلوان را ببندد. اگر به ساختار داستان دقت کنیم، درست زمانی اسفندیار به بند کشیده میشود که نقشش را به عنوان پهلوان تمام و کمال به انجام رسانده است. ابتدا به همت اسفندیار ارجاسپ ترک از ایران رانده میشود، سپس اسفندیار به راه میافتد و ایران را چنان میکند که:
جهان ویژه کردم به فرّ خدای |
به کشور برافگنده سایه همای |
در این زمان است که پهلوان نقشش را به انجام رسانده است و استحقاق پاداش دارد و پاداشی نمییابد جز بند. صورت داستان این است که اکنون دیگر دست بدی بسته است و همهچیز بر وفق مراد است و از پهلوان باید قدردانی شود و او باید از آنچه کرده است و از آنچه هست، احساس رضایت کند. مشکل اینجاست که این پهلوان از نژاد شاهی است و هویت از پهلوانی نمیگیرد. پاداشی که برای رنجهایش مطالبه میکند تاج و تخت است. از اینجاست که شاه از وجود پهلوان احساس خطر میکند. در واقع قرار بود که نهاد شاهی با تصاحب قدرت پهلوانی به اقتدار مطلق برسد؛ اما برعکس در درون خود دچار تناقض میشود. بیشترین تجلی این احساس در درون خود اسفندیار است. تنها راه برای گشتاسپ که نه فقط خواهان شاهی بلکه خواهان قدرت مطلق است، این است که اسفندیار را به بند بکشد؛ اما او به ذات خود از چنین قدرتی برخوردار نیست. پیش از گشتاسپ، گفتمان حاکم اسفندیار رویینتن را به بند کشیده است. اسفندیار نماد پهلوان دستبسته است، ابزاری است در دست شاه و اینک به این ابزار نیازی نیست. پنداری او را کناری مینهند تا روزی که دوباره به کار آید. همانطور که در بخش اصلاحات زرتشت طرح شد مشکل نهاد یکپارچۀ قدرت که یا زرتشت طرح میریزد، یا موبدان به نام او بنا میکنند با پهلوان آزاد و مستقل در زمان صلح و آرامش است که دیگر قدرت او مورد نیاز نیست اما اقتدار و سرکشی او برقرار است. برای روشن شدن مسأله باید تغییری را که با اصلاحات زرتشت در نقش نهاد پادشاهی در سنت پیشزرتشتی ایجاد میشود، اجمالاً بررسی کنیم، دوباره به پهلوان دستبسته بازگردیم.
2-2-1- نهاد شاهی
نهاد شاهی در سنت ایران باستان و در حماسۀ ملی ایران نهادی حیاتی است. در دورههایی که تخت شاهی ایران خالی یا فرّه از شاه دور میشود، آشوبی فراگیر ایران را فرامیگیرد و سایر نهادها حتی در اوج کارآمدی قادر به پر کردن خلأ شاهی یا گرفتن جای او نیستند، ضمن این که فرّۀ شاهی تنها به شخصی از نژاد شاهی تعلق میگیرد. پس از مرگ نوذر، دو فرزند او لایق شاهی دانسته نمیشوند، چرا که فرّه از پدرشان دور شده است. اگرچه سپاه یا نهاد پهلوانی هیچ نقصی ندارد، بدون شاه ناکارآمد است. زال که نظریهپرداز بزرگ سنت ایرانی و تجلی خرد در دورۀ کیانی است:
همی گفت هرچند کز پهلوان |
بود بخت بیدار و روشن روان |
پس از مرگ زو نیز که پشنگ، شاه توران تخت شاهی ایران را خالی میبیند، افراسیاب را برمیانگیزد که به ایران سپاه کشد. باز از زبان زال میشنویم که نهاد پهلوانی نقصی ندارد ولی بدون شاه کاری پیش نمیبرد:
هم ایدر همین لشکر آراستیم |
بسی برتری و مهی خواستیم |
میبینیم که «شاه و پهلوان دو عنصر مهم از نظامی واحد و وابسته و مکمّل یکدیگرند» (حمیدیان،1383: 187) و باز میبینیم که در هردو بخش تأکید بر نژاد و فرّه است. کارکرد تأکید بر نژاد شاهی این است که پهلوان با تمام قدرتی که دارد هوای نشستن بر تخت شاهی را در سر نمیپرورد و نظام کلی ایران با تعامل دو نهاد مستقل که گاه یکدیگر را نقد میکنند، به کمال میرسد. رضایی کلاته میرحسن و الهامی معتقدند که فرّۀ پهلوانی از فرّۀ شاهی ناشی میشود و فقط پهلوانی که در خدمت شاه فرهمند است، دارای فرّه است (1399: 178-179).
در این نظام نهاد شاهی از قداست برخوردار است و هیچ امکان طغیان بر ضد آن نیست، حتی اگر فرّه از شاه دور شود. تنها مورد طغیان بر ضد شاه در پایان دورۀ جمشید است. این طغیان هم نتیجهای جز دژپادشاهی هزار سالۀ ضحاک بر هفت اقلیم ندارد.
پس از این، یک بار فرّه از نوذر دور میشود و یک بار از کاوس؛ اما در هیچیک از این موارد شاه برکنار نمیشود. در دورۀ نوذر با چیزی شبیه به طغیان از سوی بزرگان ایران بر ضد نوذر مواجهیم که میخواهند سام یل را بر تخت شاهی بنشانند؛ اما در جواب:
بدیشان چنین گفت سام سوار |
که این کی پسندد ز من کردگار |
در دورۀ کاوس اصلاً با چنین طغیانی هم مواجه نیستیم. زمانی که کاوس از آسمان فرومیافتد و فرّه از او دور میشود، پهلوانان ایران پی او میروند و بازش میگردانند (همان: 2/ 97).
نکتۀ مهمی که باید در فهم این نهاد مقدس که طغیان بر او و شکستن پیمان با او تباهی دنیا و آخرت را در پی دارد لحاظ کرد این است که شاه خطا میکند، قدرت مطلق ندارد و فرمانروای بیچون و چرا نیست. نهاد پهلوانی که نهادی خردمند است بر عملکرد نهاد شاهی نظارت دارد و آن را اصلاح میکند. شواهد این نقش بسیار است.
در گفتوگوی سام با منوچهر که ذکرش رفت و نهاد شاهی و نهاد پهلوانی از هم جدا میشوند و تقسیم کار میکنند، بیت زیبایی هست که سام پهلوان خطاب به منوچهرشاه میگوید:
ز شاهان مرا دیده بر دیدن ست |
ز تو داد وز من پسندیدن ست |
دیک دیویس «پسندیدن» را در این بیت تعبیر به فرمانبرداری کرده است (1396: 93)؛ اما به نظر میرسد که پسندیدن حاوی معنای نظارت است. نهاد پهلوانی ناظر بر دادورزی شاه است، شاه را به داد میستاید و بر بیداد او هم ساکت نیست. سام در پاسخ به بزرگان که او را به تخت شاهی دعوت میکنند، پس از سرزنش ایشان دربارۀ خطاهای نوذر میگوید:
من آن ایزدی فرّ بازآورم |
جهان را به مهرش نیاز آورم |
زمانی که کاوس به آسمان میرود و فرّه از او دور میشود، پهلوانان ایران بسیار او را توبیخ میکنند (98-99/2 بیت404-415) و او از شرم ایشان گوشه میگیرد و نیایش میکند تا فرّه به او بازمیگردد (99/2بیت419-426). زمانی که بیژن در چاه افراسیاب اسیر است کیخسرو نزد رستم چنین به خاندان گودرزیان ابراز دین میکند و خواهان کمک به ایشان است که:
میان بسته دارند پیشم به پای |
همیشه به نیکی مرا رهنمای |
زیباتر این است که دیگران نیز زمانی که مورد خشم شاه قرار میگیرند، به رستم پناه میجویند و رستم حتی اگر گناه از ایشان باشد به پایمردی بلا را از ایشان رفع میکند. زمانی که کیخسرو بر سپاه ایران به گناه کشتن فرود خشم میگیرد، رستم وساطت میکند و دل شاه را دوباره با سپاه خوش میکند، چنانکه کیخسرو در پاسخ پندهای رستم پاسخ میدهد:
کنون پند تو چارۀ جان بود |
و گر چه دل از درد پیچان بود |
در داستان خشم کیخسرو به گرگین به خاطر زشتکاری که در حق بیژن میکند نیز رستم شفاعت میکند که:
اگر شاه بیند به من بخشدش |
مگر بخت یک لخت بدرخشدش |
زمانی هم که در داستان سهراب، رستم مورد خشم شاه ایران قرار میگیرد و کاخ را ترک میکند، همه در این تقابل، کاووس را سرزنش میکنند که:
کسی را که جنگی چو رستم بود |
براند، خرد در سرش کم بود |
به وضوح دیده میشود که در این سنت مقام شاهی قداست دارد اما شاه و فرامین او قداست ندارد و بری از خطا نیست؛ نهاد خردمند پهلوانی ناظر بر اعمال شاه است و دادورزی او را میپاید.
در واقع ما در این سنت با قدرت مطلقه مواجه نیستیم. در تردید پایانی کیخسرو که منجر به ترک تخت میشود، فسادآوری قدرت مطلقه کاملاً مشهود است. «فردوسی نشانههای آشکاری میدهد که کیخسرو باید به عنوان شاه ایدهآل کتاب در نظر گرفته شود... هنگامی که بهترین شاه تاریخ ایران میتواند دربارۀ تواناییهای خود در مقابله با شرارتهای ملازم با قدرت به تردید بیفتد، به پادشاهان فناپذیر کوچکتری مانند کاوس چه امیدی میتوان بست؟» (دیویس، 1396: 105).
در سنت زرتشتی قصه برعکس میشود. شاه از قداستی خداگونه برخوردار میشود، چنان که فرمان او هرچه باشد مطاع است و شاه مورد نقد نیست؛ اما نهاد شاهی قداست خود را از دست میدهد و تخت شاهی مورد هجوم قرار میگیرد، چنان که گشتاسپ و اسفندیار هردو خواهان تخت شاهی هستند و بر پدر میشورند. جالب اینجاست که گشتاسپ نیز برای حفظ مقام خود به عنوان شاه، قداست نهاد شاهی را زیر سؤال میبرد. زمانی که به اسفندیار فرمان جنگ با رستم میدهد، اسفندیار استدلال میکند که او از پادشاهان پیشین عهدنامه دارد و:
اگر عهد شاهان نباشد درست |
نباید ز گشتاسپ منشور جست |
گشتاسپ را جزئی از یک نهاد معرفی میکند که اعتبار و قداست از آنِ نهاد است، نه شخص شاه. گشتاسپ در پاسخ میگوید:
هرآنکس که از راه یزدان بگشت |
همان عهد اویست و هم باد دشت |
سپس خطاهای کاوس و دور شدن فره از او را میشمارد تا عهدنامۀ او را بیاعتبار کند. اتفاق مهمی که دارد میافتد این است که شاه دارد از نهاد شاهی جدا میشود، قداست نهاد شاهی برداشته میشود و شخص شاه قداست مییابد و بزرگان نقشی جز تأیید و اجرای فرامین او ندارند و هیچگاه او را به خاطر خطاهایش نقد یا سرزنش نمیکنند. به عنوان مثال زمانی که گشتاسپ فرمان به بندکشیدن اسفندیار میدهد، اسفندیاری که جز خدمت به ایران و دین نکرده است، هیچکس معترض نمیشود و همه شاه را تأیید میکنند (همان: 167)
فرمان نبرد با رستم که توسط گشتاسپ صادر میشود از دید همگان خطا و مورد نقد است اما هیچکس آن را با شاه طرح نمیکند و بارها از زبان اسفندیار میشنویم که فرمان شاه، چه درست و چه غلط، مطاع است و امکان نافرمانی از آن نیست و سرپیچی از فرمان شاه را گناه میداند و از زرتشت نقل میکند که: «هر کو ز فرمان شاه بپیچد به دوزخ بود جایگاه» (همان: 5/369).
در حالی که سیاوش که متعلق به سنت پیشین است، در وضعیتی مشابه از فرمان ناحق شاه سرپیچی میکند با این استدلال که:
چنین داد پاسخ که فرمان شاه |
بر آنم که برتر ز خورشید و ماه |
در ذهن جمعی سنت ایرانی هم رفتار شاه مورد پرسش است و از او توقع نمیرود که راه بیداد طی کند. زمانی که رستم نگران از فرجام داستان اسفندیار است، زواره به او میگوید:
ندانم به گیتی چو اسفندیار |
به رای و به مردی یکی شهریار |
و از زبان رستم به اسفندیار میشنویم:
تو آن کن که از پادشاهان سزاست |
مدار آز را دیو بر دست راست |
اما در سنت گشتاسپی اینگونه نیست و پنداری شاه حق دارد که به راه دیو رود! زمانی که گشتاسپ بر اسفندیار خشم میگیرد اسفندیار علت این خشم را خیلی طبیعی برای بهمن چنین بیان میکند:
همانا دلش دیو بفریفتهست |
که بر کشتن من بیاشیفتهست |
پنداری این یک امر طبیعی است و باز شاه شاه است و امرش مطاع.
2-2-2- نهاد موبدی
در کنار این نهاد شاهی جدید نهاد موبدی را میبینیم که جاماسپ نمایندۀ آن است، تنها نهادی که متعلق به خاندان شاهی نیست. جاماسپ دارای تمام علوم دانسته میشود و راز چرخ را میداند و از آینده خبر میدهد و اصلیترین مشاور گشتاسپ است. با اینهمه در هیچکجا نمیبینیم که در محدودکردن قدرت شاه یا اصلاح خطاهای او نقشی ایفا کند و تنها کاری که میکند توجیهکردن اعمال شاه، نسبت دادن نتایج شوم تصمیمات او به تقدیر و سرنوشت و بال و پر دادن به قداست شاه است. به ویژه در سرنگونی نهاد پهلوانی نقش عمدهای دارد. در نخستین نبرد گشتاسپ با ارجاسپ، جاماسپ پیشبینی میکند که افراد بسیاری از خاندان شاهی کشته خواهند شد و گشتاسپ تصمیم میگیرد که نبرد را به پهلوانان بسپارد اما جاماسپ پاسخ میدهد که:
گر ایشان نباشند پیش سپاه |
نهاده به سر بر کیانی کلاه |
شگفت است که تصویری چنین عاجز و وابسته از نهاد پهلوانی رسم میکند.
زمانی هم که گرزم اسفندیار را متهم میکند که سر جنگ با پدر دارد، همین جاماسپی که از همۀ اسرار جهان آگاه است به جای این که شاه را نصیحت و اسفندیار را از این اتهام تبرئه کند، نزد اسفندیار میرود و او را که بدگمان شده است اینچنین به دام میاندازد:
ببایدت رفتن، چنینست روی |
که هرچ او کند پادشاهست اوی |
باز در پایان شوم این داستان، همین جاماسپ است که طرح نبرد اسفندیار با رستم را به عنوان ارادۀ سرنوشت میافکند تا گوهر اصیل پهلوانی را به بند کشد یا بیآبرو و ناکار کند.
در هیچکجای داستان جاماسپ که موبد موبدان است، نقشی در راستای کاهش آسیبها یا ظلمهای گشتاسپ انجام نمیدهد و آزمندی او را محدود نمیکند. به عبارت دیگر نهاد پهلوانی به عنوان یک نهاد آزاد و مستقل تعاملی گاه انتقادی با نهاد شاهی داشت ولی نهاد موبدی که خود جزئی از نهاد فرمانروایی است فقط به عنوان توجیهگر خواستهها و آزمندیهای شاه جلوهگر میشود و راه را برای هرچه گستردهتر شدن نهاد فرمانروایی باز میکند.
پس از این دوره در بخش تاریخی شاهامه نیز میبینیم که در پادشاهی ساسانی مشاوران شاه، پهلوانان نیستند (دیویس،1396: 95).
با این تصویر از نظام قدرت بازگردیم به پهلوان دستبسته.
2-2-3- پهلوان دستبسته
ایدهآل نهاد فرمانروایی پسازرتشتی که در بالا شرح شد این است که نه در کنار خود بلکه زیردست خود نهاد پهلوانی دستبسته و مطیع مطلق را داشته باشد. اسفندیار که خود محصول همین گفتمان است، دست به بند داده است و پهلوان آزاد را در پیشگاهِ شاهِ آزمندِ مطلقالعنان قربانی کرده است. او با نفی اتهام طغیان بر ضد گشتاسپ میگوید:
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست |
تراام من و بند و زندان تراست |
پس از این هم که دوباره به او نیاز مییابند و جاماسپ را نزد او میفرستند، خود بندها را پاره میکند و دلیل این که تا این زمان تن به بند داده است را چنین بیان میکند:
همیگفت من بند آن شهریار |
نکردم به پیش خردمند خوار |
رستم دقیقاً در نقطۀ مقابل این جایگاه قرار دارد و نماد آزادی و استقلال پهلوان است. او در پاسخ امر گشتاسپ انجام هر خدمتی را میپذیرد اما دست به بند نمیدهد:
ز من هرچ خواهیت فرمان کنم |
ز دیدار تو رامش جان کنم |
در واقع اسفندیار و رستم دو پهلوانند که کسی نمیتواند ایشان را به بند کشد، اسفندیار خود تن به بند شاه میدهد و رستم را نیز دعوت به چنین کاری میکند:
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ |
نباشد ز بند شهنشاه ننگ |
اما رستم هرگز چنین نمیکند. رویارویی رستم و اسفندیار، تقابل نهاد آزاد پهلوانی است با نهاد پهلوانی مطیع. پهلوان آزاد غیر از جنگاوری نقش مؤثری در توازن قدرت و محدود کردن قدرت نهاد فرمانروایی دارد اما پهلوان مطیع نقشی جز جنگیدن به حق یا ناحق زیر فرمان فرمانروا ندارد. این دو رویکرد به پهلوانی نتیجۀ دو نگاه متفاوت به نهاد شاهی است که در بالا وصف شد.
2-3- توازن قدرت
در سنت پیشزرتشتی نهاد شاهی با داشتن قدرت سیاسی و نهاد پهلوانی با داشتن قدرت نظامی، هردو دارای خرد دانسته میشوند و در استقلال از هم، یکدیگر را محدود و قدرت را متوازن میکنند. این استقلال و محدودیت باعث کاهش خطاهای هردو طرف و دوام کلی ساختار میشود.
در داستانهای نقالان آمده است اسفندیار بر اثر تیر رستم نمرد بلکه نابینا شد و از رستم درخواست کرد که برایش دخمهای بسازد با سقف که دارای چهار چشمه است و یک ستون طوری که تمام بار سقف روی همان ستون بیفتد و این که دخمه تنها یک در کوچک داشته باشد. وصیت کرده بود که میخواهم تا پایان عمر در همین دخمه بمانم و تو هر روز بیایی و به سخنان خود مرا سرگرم کنی. رستم وصیت او را پذیرفت اما برای دخمه دو در ساخت. سپس دست اسفندیار را گرفت و به میان دخمه برد. اسفندیار در برابر در ایستاد تا رستم بیرون نرود و با ضربۀ پا ستون را خراب کرد. رستم از در دیگر بیرون جست و سقف بر سر اسفندیار آوار شد و او را کشت (زریری،1396: 5/ 3615-3616).
تیمور مالمیر با نقل داستان مشابهی از ابوالقاسم انجوی شیرازی که به جای دخمه، کوشک آمده است، ژرف ساخت داستان را اینگونه بیان میکند که کوشک ایران آباد است و ستون، سنت. وابستگی پادشاهی به ایران بیشتر است و اسفندیار با کندن ستون خود را ناکار میکند اما رستم با کنارهگیری از قدرت خود را میرهاند (مالمیر،1385 :177).
نگارنده گمان میکند که ژرفساخت داستان اینگونه است که دخمه با سقفی با چهار چشمه (=روزن) نماد ایران است که اسفندیار آن را از آنِ خود میداند و در آن قصد زندگی جاودان دارد؛ سقف آن، نماد شاهی است و ستون نماد پهلوانی است. نهاد پهلوانی است که نهاد شاهی را استوار نگه میدارد و این دو توأمان ایران را برقرار میدارند. گفتمان گشتاسپی گمان میکند که نهاد شاهی بدون اتکا به نهاد پهلوانی میتواند برقرار بماند، این است که ستون پهلوانی را از جا میکند و آنچه فرو میریزد سقف شاهی است و آنچه ویران میشود ایرانزمین است. این که دخمه به زعم اسفندیار یک در دارد و آن را هم مسدود کرده است، تجلی این تصور است که رستم را اسیر کرده است؛ اما در سنت ایرانی در دیگری هست که بر رستم گشوده است و او میتواند حتی ایران را رها کند و به حیات خود ادامه دهد، چنان که در داستان سهراب میگوید:
به ایران نبینید ازین پس مرا |
شما را زمین پرّ کرگس مرا |
از سوی دیگر چنان که بارها در شاهنامه آمده است و پیش از این در این مقاله به شواهدی از آن اشاره شد، سپاه نیز بیشاه، تنِ بیسر است. ستونی که سقفی را نگه ندارد، بیهوده است. برقراری ایرانزمین و بسته شدن دست بدی مستلزم همکاری این دو نهاد است؛ رستم خطاب به اسفندیار میگوید:
چو تو شاه باشی و من پهلوان |
بدی را به تن در نماند روان |
نکته حائز اهمیت در نقش نهاد پهلوانی در توازن قدرت این است که نهاد پهلوانی بخشی از نهاد فرمانروایی نیست و از یک سو نگهدار تخت شاهی است و از دیگر سو نگهدار ایران و مردم آن و مرجع اصلی شاه و مردم در بروز مشکلات است. اسفندیار ناخرسند از نبرد با رستم میگوید:
همه شهر ایران بدو زندهاند |
اگر شهریارند و گر بندهاند |
نتیجهگیری
یکی از تغییرات بنیادی در فرهنگ ایرانی حرکت از چندخداباوری به تکخداباوری تحت آموزههای زرتشت است. در سنت پیشزرتشتی ایران که ادامۀ سنت هندوایرانی است، ایزدان فرمانروا و ایزدان جنگاور با وجود سرشت و خلقیات متفاوت به یکدیگر نیازمندند و شکلگیری، دوام و کمال نظام آفرینش مستلزم همکاری این دو گروه است. ضرورت وجودی هردو و نیاز هریک به دیگری باعث میشود که این دو گروه، قدرت یکدیگر را محدود و نظام کلی را متوازن کنند. سنت زرتشتی با طرح یک نظام تکخدایی سعی میکند تمام موجودات مینوی را تحت لوای ایزد بزرگ خویش جمع آورد و در سطح اجتماعی نیز اخلاقیات واحدی را زیر سلطۀ یک نهاد فرمانروایی گسترده حکمفرما کند. زرتشت نقش پیشین ایزدان پهلوان را که نقشی ضروری در کیهانآفرینی است به حمایت فرمانبرانه از اهورامزدا و دفاع از کیهان او تقلیل میدهد و بخش قابلتوجهی از نقشهای ایزد پهلوان را در سطح ایزدی به شخص اهورامزدا و سایر ایزدان فرمانروا وامیگذارد و در سطح انسانی به اسطورۀ جدیدی به نام «مرد پرهیزگار» که از گوهر موبدی است محول میکند. تأثیر اجتماعی این تحول کیهانشناختی نفی استقلال، اعتبار و آزادی طبقۀ پهلوانان از یک سو و قدرت مطلق و بیچون و چرای طبقۀ فرمانروایان از سوی دیگر است. در سنت پیشزرتشتی پهلوانان در کنار نیروی رزمی از خردی قابلتوجه برخوردارند و طرف اصلی مشورت شاهان و پناه مردم در دشواریها هستند. اسطورۀ پهلوان خردمند یکی از ستونهای فرهنگ ایران پیشزرتشتی است. زرتشت با جایگزینی مرد پرهیزگار به جای پهلوان خردمند سعی دارد اسطورهای بسازد که قدرت پهلوان و آگاهی پهلوان را در اختیار دارد اما از خشونت ذاتی او مبرّا است؛ اما در عمل این شخصیت که از جنس موبدی و متعلق به طبقۀ فرمانروایی است قادر نیست نقش پهلوان را در تحدید قدرت شاه ایفا کند و به تسهیلگر آمال و توجیهگر خطاهای شاه تبدیل میشود. از سوی دیگر پهلوان برای دستیابی به اعتبار، استقلال و آزادی راهی جز تصاحب تخت شاهی ندارد. شاه نیز که از سوی پهلوان احساس خطر میکند دست به تخریب، اسارت و در نهایت نابودی پهلوان میزند. ناکارآمدی این نظام جدید به صورت تقابل رستم و اسفندیار به عنوان نماد دو نهاد پهلوانی پیشزرتشتی و زرتشتی جلوهگر میشود.
پی نوشتها
1- چو از پیش تختش گرازید سام/ پسش پهلوانان نهادند گام (1/164 بیت40).
2- کنش اول یا فرمانروایی از دو ساحت شهریاری و دین است (دوبوئیسون،1392: 70).