روایتی دیگر از نبرد بهمن و فرامرز (بر پایۀ بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی)

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

1 استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید مدنی آذربایجان

2 دانش‌یار زبان و ادبیّات فارسی، دانش‌گاه شهید مدنی آذربایجان

3 دانش‌جوی دکتری زبان و ادبیّات فارسی، دانش‌گاه شهید مدنی آذربایجان

چکیده

شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی و نیز سایر منظومه­های پهلوانی ایران‌زمین، پیوسته مورد توجّه سرایندگان کُردزبان بوده­ است. یکی از این داستان­های پهلوانی که در شاهنامۀ فرزانۀ توس باختصار آمده و بعدها در ادبیات فارسی و نیز کُردی به‌صورت منظومه­ای مستقل سروده شده، ماجرای به تخت نشستن بهمن و نبرد و درگیری او با خاندان رستم است. شاعر توانای کُرد، سیّد نوشاد ابوالوفایی نیز نبرد بهمن و فرامرز را به فارسی (بحر متقارب) منظوم ساخته است. نگارندگان در این جستار می‌کوشند ابتدا داستان به تخت نشستن بهمن و حمله به سیستان در شاهنامۀ فردوسی را بیان کنند، سپس منظومۀ بهمن و فرامرز سرودۀ سیّد نوشاد ابوالوفایی را از جهت روایت، محتوا و وقایع داستان بررسی کنند.

کلیدواژه‌ها


عنوان مقاله [English]

Another version of the battle between Bahman and Faramarz Based on that of Seyyed Noshad Abolvafaei

نویسندگان [English]

  • Rahman Moshtaghmehr 1
  • ahmad goli 2
  • Seyyed Arman Hosseini Abbariki 3
چکیده [English]

Hakim Abolqasem Ferdowsi’s Shahnameh and also other heroic compositions in the Persian land have constantly been considered by the Kurd composers. One of these heroic stories briefly dealt with in Shahnameh and later in Persian literature and also in Kurdish language composed independently, is the adventure leading to the ascension of Bahman to the throne and his battle and conflict with Rostam’s family. Prominent Kurd Poet, Seyyed Noshad Abolvafaei has also versified this battle in Farsi (Moteghareb meter). This research first narrates coming to throne of Bahman and his attack on Sistan in Shahnameh, and then deals with Noshad’s Bahman and Faramarz in terms of narrative, content and events in the story.
 

کلیدواژه‌ها [English]

  • Ferdowsi
  • Shahnameh
  • Bahman
  • Faramarz
  • Seyyed Noshad Abolvafaeil

1-                                        

2-              روایتی دیگر از نبرد بهمن و فرامرز

(بر پایۀ بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی)

a.                  رحمان مشتاق‌مهر*

استاد زبان و ادبیّات فارسی، دانش‌گاه شهید مدنی آذربایجان. ایران. (مسؤول مکاتبات)

b.                  احمد گلی**

دانش‌یار زبان و ادبیّات فارسی، دانش‌گاه شهید مدنی آذربایجان. ایران.

c.                   سید آرمان حسینی آب‌باریکی***

دانش‌جوی دکتری زبان و ادبیّات فارسی، دانش‌گاه شهید مدنی آذربایجان. ایران. (نویسنده مسؤول)

 

تاریخ دریافت: 14/2/1394

تاریخ پذیرش: 19/5/1394

d.                  چکیده

شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی و نیز سایر منظومه­های پهلوانی ایران‌زمین، پیوسته مورد توجّه سرایندگان کُردزبان بوده­ است. یکی از این داستان­های پهلوانی که در شاهنامۀ فرزانۀ توس باختصار آمده و بعدها در ادبیات فارسی و نیز کُردی به‌صورت منظومه­ای مستقل سروده شده، ماجرای به تخت نشستن بهمن و نبرد و درگیری او با خاندان رستم است. شاعر توانای کُرد، سیّد نوشاد ابوالوفایی نیز نبرد بهمن و فرامرز را به فارسی (بحر متقارب) منظوم ساخته است. نگارندگان در این جستار می‌کوشند ابتدا داستان به تخت نشستن بهمن و حمله به سیستان در شاهنامۀ فردوسی را بیان کنند، سپس منظومۀ بهمن و فرامرز سرودۀ سیّد نوشاد ابوالوفایی را از جهت روایت، محتوا و وقایع داستان بررسی کنند.

e.                   کلیدواژه­ها

فردوسی، شاهنامه­، بهمن، فرامرز، سیّد نوشاد ابوالوفایی.


f.                   مقدّمه

 ادبیّات حماسی ایران بویژه شاهنامۀ فرزانۀ طوس­، ابوالقاسم فردوسی، پیوسته موردعلاقۀ کُردان بوده است؛ چنان‌که شاعران کُرد بارها در مقام نظیره­گویی این اثر سترگ برآمده­اند. یکی از این شاعران، سیّد نوشاد ابوالوفایی است که نبرد بهمن و فرامرز را به کُردی و فارسی منظوم ساخته است. سیّد نوشاد از عارفان و شاعران چیره­دست کُرد در قرن دوازدهم هجری و هم­عصر نادرشاه افشار بوده است؛ چنان­که در منظومۀ دارجنگه سروده است:

  1. ها یه وه­قت عومر نادر سولتانه­ن
  2.  
    1. عاله­م ژه جه­ورش بیزار نه گیانه­ن
      (صالحی، 1371: 116)
   

(اکنون زمانی است که نادر سلطنت می­کند؛ [نادری که] عالمیان به سبب جور و ستمش، از جان خود بیزار شده­اند.)

 علاوه بر بهمن و فرامرز کُردی و فارسی، ازجمله آثار برجستۀ او می­توان به منظومۀ دارجنگه و دیوان اشاره کرد. منظومۀ کُردی بهمن و فرامرز ابوالوفایی- که ازلحاظ حجم چند برابر منظومۀ فارسی اوست- به‌واقع معادل بهمن­نامۀ حکیم ایران‌شاه­ ابن­ ابی­الخیر است؛ زیرا از به تخت نشستن بهمن شروع ‌شده و با کشته شدن بهمن به دست آذر برزین، فرزند فرامرز پایان می­پذیرد. برای آشنایی بیش‌تر با سیّد نوشاد و نیز سایر حماسه­سرایان کُرد بنگرید: (حسینی آبباریکی و جباری، 1390: 195-219).

 منظومۀ فارسی بهمن و فرامرز ابوالوفایی به بحر متقارب و در 275 بیت سروده شده است. از این منظومه یک نسخه تاکنون بدست آمده که اسفندیار غضنفری امرایی آن را در تاریخ گلزار لُرستان به طبع رسانده است (غضنفری، 1364: 68-77).

شاعر سبب سرودن منظومه را چنین بیان می‌کند:

  1. ز بعد ثنای خدای جهان
    شنیدم که فردوسی هوش‌مند
    به جنگی که شد پور رستم تباه
    سخن­های آن نامور را نگفت
  2.  
    1. ببستم به توفیق این داستان
      سخن‌سنج و گفتار شهنامه بند
      ز بهر دل نازک پادشاه
      نمودش ز شاهان گیتی ­نهفت
      (غضنفری،1364: 68)
   

و در پایان منظومه آورده است:

  1. ایا نکته‌سنجان نیکو سخن
    مرا بیش از این تاب گفتار نیست
    ز «نوشاد» باید خود آراستن
    کیم من که با این تنک‌مایگی
  2.  
    1. به دانش گل باغ هر انجمن
      که جز غم از این گفته در کار نیست
      و یا گفته شاعران کاستن
      به فردوسی آیم به همسایگی!
      (همان، 77)
   

 

 

هم­چنان‌که در ابیات پیش‌ نوشته دیده می­شود، سیّد نوشاد نه‌تنها بر فردوسی خُرده نمی­گیرد که چرا به‌تفصیل از فرامرز و نبردهای او سخن نرانده است، بلکه علاوه بر این‌که با صفاتی چون «هوش‌مند»، «سخن­سنج» و «شهنامه­بند» از مقام والای فردوسی یاد می­کند، بر آن است که او «ز بهر دل نازک پادشاه»، «سخن­های آن نامور را نگفت». این در حالی­ است که اغلب مقلّدان فردوسی بر او خرده­ها گرفته­اند؛ چنان­که عبدالحسین میرزا - از لشکریان عهد مظفّر­الدّین شاه- در سالارنامه­­اش گفته است:

  1. در آن نام­هایی که او گفته است
    همان در زمان­های شاهان پیش
    نیاورده نام شهان را تمام
  2.  
    1. بسی سهو و تحریف­ها رفته است
      بسی کرده تلفیق از کمّ و بیش
      به ترتیب از ایشان نبرده است نام
      (رزم‌جو، 1381 :1/ 196)
   

و برخی نیز به درون­مایۀ ایران پیش از اسلام شاهنامه تاخته­اند و آن را
«قصّۀ مجاز» و حتّا «گنه­نامه» خوانده­اند (آیدنلو، 1387: 63-68).

آن‌چه در منظومه­های شاعران کُرد قابل توجّه است، این‌که در کنار بهمن، نام فرامرز را هم آورده­اند؛ بدین معنی که بر منظومه­های خود نام «بهمن و فرامرز» نهاده‌اند. این در حالی است که در منظومه­های فارسی- هم‌چون منظومۀ ایران­شاه ابن ابی­الخیر- «بهمن نامه» نامیده شده­اند؛ هرچند که در این منظومه­ها نیز بیش‌تر از دلاوری­های خاندان رستم سخن رفته است. ذبیح‌الله صفا پیرامون بهمن نامۀ ابی­الخیر می­نویسد:
«این کتاب اگرچه منسوب و موسوم است به نام بهمن پسر اسفندیار و داستان­هایی را در باب وی حاوی است، امّا فی الحقیقه باید آن را داستان سلسلۀ پهلوانان سیستان شمرد؛ چه قسمت اعظم آن راجع است به سرگذشت خاندان رستم» (صفا، 1352: 292).

در این جستار نگارندگان می­کوشند ابتدا نشستن بهمن به تخت سلطنت و حملۀ او به سیستان را از شاهنامۀ فردوسی نقل کنند، سپس منظومۀ فارسی بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی را از جهت محتوا و وقایع داستان بررسی کنند.

g.                  نشستن بهمن به تخت نیا و حمله به سیستان در شاهنامۀ فردوسی

ابوالقاسم فردوسی پس از مرگ رستم و انتقام جستن فرامرز به خون­خواهی او، باختصار به پادشاهی بهمن پور اسفندیار پرداخته است. آن­گاه که بهمن به تخت می‌نشیند و درم و دینار بسیار به سپاهیان خود می­بخشد، با آنان سخن حمله به سیستان را در میان می­نهد. بهمن برای توجیه کار خود به یاد می­آورد که ضحاک، تور و سلم، افراسیاب، ارجاسب و شاه کابل به دست فریدون، منوچهر، کی­خسرو، اسفندیار و فرامرز، همگی به آیین کین­خواهی کشته شده­اند. پس اگر او نیز به‌قصد خون­خواهیِ پدر به سیستان حمله­ور شود، چندان درخور نکوهش نیست. پس از هم­داستانی سرداران با او، هم‌راه با یک‌صدهزار سوار شمشیرزن به‌سوی سیستان می­تازد. چون به هیرمند می‌رسد به دستانِ سام پیک می­فرستد و قصد خود را آشکار می­کند:

  1. چو آمد به نزدیکی هیرمند
    فرستاده نزدیک دستان سام
    چنین گفت کز کین اسفندیار
    هم از کین نوش­آذر و مهرنوش
    ز دل کینه دیرینه بیرون کنیم
  2.  
    1. فرستاده­ای برگزید ارج‌مند
      بدادش ز هرگونه چندی پیام
      مرا تلخ شد در جهان روزگار
      دو شاه گرامی دو فرّخ سروش
      همه رود زاول پر از خون کنیم
      (فردوسی، 1386، 5/ 474)
   

زال فرستادۀ بهمن را گرامی می­دارد و پاسخ می‌فرستد که اسفندیار به تیر سرنوشت از پای درآمده است. دل‌آوری­ها و پای­مردی­های رستم و خاندان خود را در راه ایران و ایرانیان به یاد می‌آورد و درنهایت بهمن را به مهر و دوستی فرامی‌خواند. با وجود این بهمن به زابل لشکر می­کشد و هرچند که زال دوستانه به پیشواز او می­رود و از او می­خواهد که از مردگان کین نجوید، تأثیری بر او ندارد و زال را به بند می­کشد و
«همۀ زابلستان را به تاراج می­دهد».

فرامرز که در این هنگام، در بُست بسر می‌برد، با شنیدن ماجرا، به رویارویی بهمن می­شتابد. چون خبر به بهمن می­رسد، به نبرد او می­رود و سه­شبانه‌روز جنگی سخت درمی‌گیرد و در روز چهارم بادی تند به‌سوی سپاه فرامرز می­وزد و بهمن فرصت را غنیمت می‌شمرد و سپاه او را در هم می­شکند. فرامرز مجروح و درنهایت گرفتار بهمن می­شود. او نیز به دارش می­آویزد و دستور می­دهد تا سپاهیان، پور رستم را تیرباران کنند:

  1. غمی فرامرز در مرز بُست
    سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
    چو نزدیک بهمن رسید آگهی
    بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
    فرامرز پیش آمدش با سپاه
    وز آن روی بهمن صفی برکشید
    سه روز و سه شب هم بر این رزمگاه
    همی گرز بارید و پولاد تیغ
    به روز چهارم یکی باد خاست
    به‌سوی فرامرز برگشت باد
    همی شد پس گرد با تیغ تیز
     همه سربه‌سر پشت برگاشتند
    فرامرز با اندکی رزم‌جوی
    همه تنش پر زخم شمشیر بود
    سرانجام بر دست یاز اردشیر
    بر بهمن آوردش از رزم‌گاه
    چو دیدش، ندادش به جان زینهار
    فرامرز را زنده بر دار کرد
    وز آن پس بفرمود: یاز اردشیر
  2.  
    1. ز درد نیا دست کین را بشست
      ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
      برآشفت بر تخت شاهنشهی
      به گورابد آمد، دو هفته بماند
      جهان شد ز گرد سواران سیاه
      که خورشید تابان زمین را ندید ...
      به رخشنده روز و به تابنده ماه
      ز گرد سپاه آسمان بست میغ
      تو گفتی که با روز شب گشت راست
      جهاندار گشت از دم باد شاد
      بر آورد زان انجمن رستخیز ...
      فرامرز را خوار بگذاشتند ...
      به مردی به روی اندر آورد، روی
      که فرزند شیران بُد و شیر بود
      گرفتار شد نام‌دار دلیر
      بدو کرد کین­دار چندی نگاه
      بفرمود داری زدن شهریار
      تن پیلوارش نگونسار کرد
      ز کینه بکشتش به باران تیر
      (همان، 478-480)
   

پشوتن که به وصیّت گشتاسپ، وزیر بهمن شده بود، آزرده از کشته شدن فرامرز، برادرزاده را سرزنش می­کند و از ادامۀ کشتار باز می­دارد. به یاد او می­آورد که این پادشاهی و نیز تخت و تاج به دل‌آوری و پای‌مردی رستم به او رسیده است، سپس هشدار می­دهد که زال را از بند آزاد کند و از نفرین او بپرهیزد. بهمن از رفتار خود پشیمان می­شود و زال را آزاد می­کند.

h.                  1- منظومۀ بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی 

سیّد نوشاد در منظومۀ خود، چندان به پادشاهی بهمن توجّه نداشته است و در واقع تنها بخشی از پادشاهی او، و آن هم لشکرکشی او به سیستان و کشته­ شدن فرامرز به دست وی را در نظر دارد. شاعر داستان خود را از آن­جا آغاز می­کند که از سپاه فرامرز تنها ده ­تن باقی مانده است:

  1. ز بعد ثنای خدای جهان
    که چون از فرامرز برگشت کار
    ستاره بشد تار و اختر نگون
    ز گردان یکی زنده بر جا نماند
    همه کشته گشتند بی پا و دست
    فرامرز با ده سوار دلیر
    چو شب شد در آن­جا فرود آمدند
  2.  
    1. ببستم به توفیق این داستان...
      ز لشکر نماندش یکی از هزار
      دلیران همه غرق دریای خون
      از آن­ها کسی روز هیجا نماند
      فلک شیشۀ عمرشان را شکست ...
      به میدان بماندند مانند شیر
      چو پروین همه تکیه بر هم زدند
      (غضنفری، 1364: 68)
   

i.                    1-1- پیشنهاد یاران فرامرز برای فرار از میدان نبرد و جواب او

هم‌راهان فرامرز باوجود یک­دلی و شجاعت، هنگامی‌که بی­توشه می­مانند و دیگر آب و نانی برای خودشان و کاه و جویی برای اسبانشان باقی نمی­ماند، به فرامرز پیشنهاد ترک میدان کارزار می­دهند و بر این تأکید دارند «که بگریختن به که سر زیر پا»؛
امّا فرامرز پور رستم است و زنده بودن به نام را به گریختن به ننگ ترجیح می­دهد:

  1. دلیران همه یک‌دل و یک‌نفس
    نه آب و نه نان و نه کاه و نه جو
    سواران از آن گُرد والاگهر
    بیا تا گریزیم از این رزم‌گاه
    سوی ملک هندوستان سر نهیم
    چو بشنید آن گرد بسیار هوش
    اگر من گریزم از این رزم‌گاه
    به بیغاره آرند نامم ز ننگ
    مرا مرگ بهتر از این زندگی
  2.  
    1. نه ترسی ز لشکر نه بیمی ز کس
      جو زندگی آمده در درو
      بگفتند با پهلو کینه­ور
      که بگریختن به که سر زیر پا
      نه سر زیر شمشیر و اسپر نهیم
      چنین گفت با نام‌داران به جوش...
      چه مهتر چه کهتر چه لشکر چه شاه
      که بگریخت پور تهمتن ز جنگ
      نشاید مرا روی شرمندگی
      (همان، 69)
   

در این‌جا نکتۀ جالب توجّه این است که رستم و خانواده­اش «در شاهنامه سمبل و نماد مردم ایران هستند و در مواقعِ بحرانی به یاری قدرت سلطنت می­شتابند و آن را پاس می­دارند. این خانواده ویژگی­های ایرانی نژاده و اصیل را – جوان‌مردی، گذشت، وفاداری، راستی و...- دارا هستند» (فروهر، 1389: 5)، امّا هرگز تن به خواری و بند نمی‌دهند و زندگی با ننگ را نمی­پذیرند.

j.                    1-2- نکوهش کردن بهمن، سپاهیانش را و ترغیب آنان برای نبرد

  1. چو بر زد سر از چرخ فیروز خور
    بزد بانگ بر لشکر بی‌کران
    نه آخر فرامرزیان ده تنند
    همه زخم دارند ناخورده شام
    شمایید این­جا هزاران هزار
    نباشد شما را ازین کار عار
    شود حجّت من همان­گه تمام
    سپه چون ز شه این سخن کرد گوش
  2.  
    1. به خون ریختن بست بهمن کمر
      که ای روز هیجا ز زن کمتران
      که با ما در آوردگه دشمنند
      ندیده خود و اسب از شام کام
      همه نیزه و گرز و شمشیردار...
      ز ده تن نمایید اکنون فرار
      که نوشم ز خونش پیاپی دو جام
      ز هر سو بر آمد فغان و خروش
      (همان‌جا)
    2. برآورد یکی نعره رعدوار
      یل صف‌شکن گُرد نیرم نژاد
      نبودت مگر مطبخ نانوا
      جهان را جهانبان کسی را دهد
      نه صاحب سخایی نه نان می­دهی
      نگویی سرم در خور افسر است
      چو جود و سخاوت نباشد تمام
    3.  
      1. که ای خیره سر پور اسفندیار
        زبان را به گفتار باشد گشاد
        نیامد دو سه نانت از بهر ما
        که هم خصم و هم دوست را پرورد
        نه‌ای در خور تاج شاهنشهی
        ز تو یک زن ناتوان برتر است
        به مردی کسی را نیارند نام
        (همان، 69-70)
   

k.                  1-3- سرزنش کردن فرامرز، بهمن را که در خور تاج نیست!

     

در این­جا نکته­ای ژرف نهفته است و آن این‌که پهلوانان پیوسته در مقابل شاهان با احترام رفتار می­کرده­اند و حال فرامرز نه تنها به بهمن احترام نمی­گذارد، بلکه او را از یک زن کم‌تر می­داند. اگر رستم به شاه خیره‌سر هم عصر خود، کاووس، در جنگ­های مختلف یاری می­رساند، برای آن است که او را صاحب فرّۀ ایزدی می­داند، هرچند هنگامی‌که سخن از دست بستن رستم توسط طوس، (آن‌گاه که رستم برای مبارزه با تورانیان دیر به ایران می‌رسد) بمیان می­آید، رستم رفتار کاووس را بر نمی­تابد؛ زیرا «رستم دارای فرّۀ پهلوانی است و خود را نه گماشتۀ شاه، بلکه- اگر نه برتر- هم تراز با او و برگزیدۀ بی‌واسطۀ آفریدگار می­داند و هرگاه که فرّه­مند دیگر (شهریار)، رستم دارای فرّۀ پهلوانی را از پای‌گاهی که لازمۀ فَرّ و خویش­کاری اوست فروتر بینگارد، بانگ رستم بلند می‌شود که «آزاد زادم نه من بنده‌ام/ یکی بندۀ آفریننده­ام» (دوست‌خواه،1380: 373).

فرامرز بر این امر واقف است که اگر رستم نبود نه گشتاسبی می­ماند و نه اسفندیار و نه تخت و نه تاج آنان و نه بهمنی که اکنون به خون­خواهی پدرش به سیستان حمله­ور شود و حرمت زال پیر -که در راه ایران پای‌مردی­ها کرده است- را نگه ندارد. بنابراین او را درخور پادشاهی و تاج نمی­داند.

l.                    1-4- پاسخ بهمن به فرامرز و دعوت از او برای تسلیم شدن

بهمن که می­بیند فرامرز حرمت او را نگه نمی­دارد، تیغ کشیدن او بر روی شاه (خودش) را نکوهش می­کند و رستم را نخستین بدعت­آور می­داند که با افسون سیمرغ و تدبیر زال، اسفندیار را از پای در آورده است، امّا حقیقت جز این است. «اسفندیار نمایندۀ قدرت سلطنت و فرمان­روایی و پیرو دین زردشت است و خود را مؤیّد به تأیید پیامبران ایران باستان و غیرمستقیم نمایندۀ اهورامزدا می­داند و از زور بازو و پیروزی‌های پیاپی چنان مغرور است که غیر از خود کسی را شایستۀ حکومت نمی­داند. بنابراین هدف وی رسیدن به قدرت است و گشتاسپ با آگاهی از این ویژگی­های اهریمنی که سراسر وجود اسفندیار را فراهم گرفته، دو نیروی سودمند کشور را برای بقای چند روزه رویاروی هم قرار می­دهد و مسلّم است در این رویارویی، پیروزی از آن کسی است که رفتارش با خرد و داد هم‌راه باشد و آن رستم است و شکست به جبهه بی‌دادگری و بی‌خردی نصیب می­شود» (فروهر، 1389: 5).

 

بهمن که گویی این واقعیات را از یاد برده و نیز حق نان و نمک و نیز تعلیم و پرورش رستم و خاندانش را به کلّی از خاطر سترده است، بصورت تحقیرآمیزی از فرامرز می­خواهد که از اسب پایین آمده و بر رکاب او بوسه زند تا خون اسفندیار را ببخشد؛ در غیر این صورت باید حاضر در میدان نبرد شود. هم­چنان که گفته شد، گویی بهمن فراموش کرده است که «پهلوانان ایرانی نمایندۀ سرزمینشان محسوب می­شوند و این خود جلوه­ای نه از «زور»، بلکه از «قدرت» است و اگر آنان در همۀ احوالات، خود را سرسپردۀ مطلق شاه می­دانند، نه از ترس، بلکه از آن روی است که در کنار شاه، برای خود نیز نقشی قائل هستند» (صالحی و حسینی آب‌باریکی، 1389: 1045).

  1. تکاور همی خاست و بر شد به زین
    به تنها همی رو به میدان نهاد
    که ای مانده از پردلان یادگار
    اگر چند گُردی، هژبر افکنی
    شهانند سالار ملک جهان
    که بر روی شاهان کشد تیغ تیز
    به جز رستم اندرگه کارزار
    به افسون سیمرغ و تدبیر زال
    همانا اگر گفت من بشنوی
    ز مرکب درآیی هم اکنون به زیر
    به خاطر نیارم بد روزگار
    سرت را همی زیب افسر کنم
    و‌گر جنگ جویی به نام و به ننگ
  2.  
    1. سری پر ز شور و دلی پر ز کین
      وزان پس به گفتار لب بر گشاد
      مرا خواستی اندرین کارزار
      چرا طعنه بر پادشاهان زنی
      بود عدل و داد و سخا از شهان
      که در جنگ باشد نماید ستیز
      هماورد شه باشد اسفندیار
      بکشت آن چنان شاه با فَرّ و یال ...
      ننازی به این یال و بال قوی
      ببوسی رکاب من از روی مهر!
      ببخشم تو را خون اسفندیار
      به فرمان تو جمله لشکر کنم ...
      من و گرز و شمشیر و میدان جنگ
      (غضنفری، 1364: 70)
   

m.                1-5- پاسخ فرامرز به بهمن

فرامرز که آزاد زندگی کرده و آزادگی را از پدر خود آموخته است، تن به ذلّت نمی­دهد و ابتدا سست عهدی بهمن را فرا یاد می­آورد. هنگامی که سه بار گرفتار او شده و پس از رهایی به عهد خود پای‌بند نبوده و دیگر این‌که اکنون دشت پر از کشته شده است، آیا رواست تن به آشتی دهد؟ فرامرز نمی­تواند خون سپاهیان خود را -که در راه او و آزادگی­اش ریخته شده است- نادیده بگیرد.

  1. بخندید سالار لشکرشکن
    تو را عهد و بیعت نباشد درست
    سه بارت گرفتم به میدان کین
    به چرمت به خون یلان دوختم
    که چون هیزم تر بسوزانمت
    به اندرز زالت بکردم رها
    در آن تنگنا عهدها بسته­ای
    دگر آن که میدان پر از کشته­هاست
    بیا تا هم اکنون خروش آوریم
    ببینیم تا چرخ فیروزه­گون
  2.  
    1. بدو گفت که ای شاه پر مکر و فن
      ندیدم چو تو شاه در عهد سست
      فکندم ز بالای زین بر زمین
      میان سپه آتش افروختم
      به گیتی شه­سوخته خوانمت
      چو رستی ز چنگم شدی اژدها
      یکی را به خاطر نپیوسته­ای...
      درین جوش جنگ آشتی کی رواست
      دل جنگ­جویان به جوش آوریم
      به میدان که­ را جامه پوشد ز خون
      (همان، 71)
    2. چو بشنید بهمن بغرّید سخت
      همی خواستم تا نرنجانمت
      نکردی تو این نغز گفتار گوش
      شه کینه‌جو بهمن تندخو
      دل‌آور سپر را به سر برکشید
      ز ضرب چنان گرز گاوسار
      ولی پهلوان را نیامد گزند
      چنین گفت که ای شاه بی­داد و دین
      به بند کمربند شه برد چنگ
      ربودش ز زین برد بالای سر
      بزد بر زمینش به آوردگاه
      نشست از بر سینه­اش شیروار
      چپ و راست بر وی برآشوفتند
      رها شد چنان شاه بی‌دادگر
      خروشید بر لشکر پیل زور
    3.  
      1. فرامرز را گفت که ای شوربخت
        یکی در خط آشتی خوانمت
        ببین زین سپس شربت مرگ نوش
        به بالای سر برد گُرزی چو کو (کوه)
        همی گشت زیر سپر ناپدید
        بلرزید مرکب به زیر سوار
        ز روی غضب زد یکی نیشخند
        کنون زور بازوی یل را ببین
        بدان‌سان که روباه گیرد، پلنگ
        برآورد پس نعره­ای از جگر
        که حیران بماندند یک‌سر سپاه
        کشید از کمر خنجر آب­دار
        به گرز گرانش همی کوفتند
        چو گوری که بگریزد از شیر نر
        ز بیمش سپاه گران گشت دور
        (همان‌)
      2. به میدان ستاده دلیر جوان
        بزد دست بر زانوی خویشتن
        مرا طالع سعد تار مار بود
        شکستم طلسمی که جمشید بست
        همانا که در جنگ افراسیاب
        زدم بر زمینش به آوردگاه
        چو برزو دلیری که زور دست
        به خم کمندش ربودم ز زین
        دو دست از پس و پیش آن نامور
        دگر باره با سرخه جنگ‌جو
        بریدم ز گلپاد چیپال سر
        چه بختم در این وقت سستی نمود
        ببین تا چها کرد گردون به ما
      3.  
        1. دو رخسار از کینه چون زعفران
          که فریاد از بخت واژون من
          جهان آفرینم نگه‌دار بود
          کلید در جنگم آمد به دست
          که دیو از نبردش نمی­کرد خواب
          که حیران بماندند یک‌سر سپاه
          یکی شانۀ پیلتن را شکست
          ز بالای زینش زدم بر زمین
          ببستم ببردم به نزد پدر
          به خون سیاوش چه کردم بدو...
          زدم آتشی اندر آن بوم و بر...
          گذشته هنرهای پیشین چه سود
          چسان گشت بهمن ز چنگم رها
          (همان، 72)
   

n.                  1-6- نبرد بهمن با فرامرز

     

o.                  1-7- افسوس فرامرز از رها شدن بهمن از دست او

     

p.                  1-8- نبرد سپاهیان بهمن با فرامرز و یاران او

بهمن که از دست فرامرز رها می­شود ترس آن دارد «کزین پس مرا کس نخواند به شاه»، امّا سپاهیان او را دل­داری می­دهند و به جنگ فرامرز می­آیند. فرامرز که موج سپاه بهمن را می­بیند، یاران خود را به نبرد تا پای جان فرا می­خواند. غلامان او نیز یاری خود را اعلام می­دارند. پور تهمتن دلیرانه به میدان نبرد می­رود به امید آن‌که بهمن را دوباره گرفتار کند، امّا بهمن خود را پنهان می­نماید. فرامرز و ده غلامش با سپاه بی­شمار بهمن به نبرد می­پردازند و تا پای جان می­کوشند. غلامان فرامرز «بکشتند تا خویش جان باختند» و این گونه فرامرز تنها می­ماند.

  1. چو بهمن ز چنگ دلاور برست
    سپس بانگ برداشت او بر سپاه
    هر آن­گه نمایم به جنگش ستیز
    چو لشکر بدیدند شاه را تباه
    تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
    فرامرز چون دید موج سپاه
    که امروز بازار جان دادن است
    بکوشید مردانه تا پای جان
    غلامان آن گرد فرخنده پی
    از ایشان زیاده نمانیم ما
    بگفتند و راندند از کین فرس
    فرامرز در کینه هم­چون پلنگ
    شه از بیم آن شیر نخجیرگیر
    به هر سو که کردی فرامرز رو
    غلامان آن گُرد لشکرشکن
    خروشان ز هر گوشه­ای تاختند
  2.  
    1. همی روی خود را به ناخن بخست
      کزین پس مرا کس نخواند به شاه...
      همان به که روی آورم در گریز
      بگفتند که ای شاه عالم پناه
      نگه کن ز دور اندرین کارزار...
      به یاران خود گفت آن صف پناه
      نه آن روز کز مادران زادن است
      مدارید باک از سپاه گران ...
      بگفتند این زندگی تا به کی...
      چرا خویش کم‌تر بخوانیم ما
      فرامرز از پیش و یاران ز پس...
      همی رفت تا بهمن آید به جنگ
      نهان گشت از چشم برنا و پیر...
      نبردی کسی جان ز شمشیر او
      بکشتند چندان که نامد کفن
      بکشتند تا خویش جان باختند
      (همان، 72-73)
   

q.                  1-9- تنها ماندن فرامرز و حمله بر سپاه بی­کران

فرامرز تنها می­شود و با وجود گرسنگی شدید و نیز خستگی وافر مردانه می‌جنگد و از خداوند مدد می­جوید تا دمار از سپاهیان بهمن درآورد، امّا در میان کارزار، از اسب زمین می­خورد، این امر نیز مانع نبرد او نمی­شود، امّا بخت با او میانۀ خوبی ندارد و تیغ او از قبضه جدا می­شود و سپاهیان بهمن او را محاصره می­کنند:

  1. فرامرز یل چون که تنها بماند
    که یا رب میاور تو جانم به لب
    که تا من به توفیق پروردگار
    در افتاد بر لشکر بی­شمار
    ز گردان گردن­کش نام­جو
    به هر سو که آن گرد گردان شدی
    ز شمشیر آن گرد شیران شکار
    نه از جنگ باک و نه از جان خبر
    تکاور چو افتاد بالش شکست
    ز پشت فرس چون جدا شد دلیر
    بزد چاک­های زره بر کمر
    دو دستی به شمشیر می­ریخت خون
    قضا را در آن عرصۀ رستخیز
    بدانست آن گُرد عا­لی مقام
    سپاه گران اندران کارزار
    گرفتند گُرد یل صف پناه
  2.  
    1. جهان آفرین را نهانی بخواند
      درین رزم‌گه تا به هنگام شب
      برآرم ازین قوم ناکس دمار...
      چو شیر گرسنه که جوید شکار...
      نبُد هیچ کس مرد میدان او
      همه لشکر از وی گریزان شدی...
      ز نام­آوران کشته شد سی هزار
      که ناگاه اسبش درآمد به سر
      دل‌آور چو عنقا ز پشتش بجست
      دو پا بر زمین کوفت مانند شیر
      به دوش اندر افکند زرین سپر
      سرش گرم گشته ز جام جنون ...
      ز قبضه جدا شد سر تیغ تیز
      که شد نامۀ زندگانی تمام
      به جوش اندر آمد چو دریای قار
      چو هاله که حلقه زند دور ماه
      (همان، 73-75)
   

r.                   1-10- پناه بردن فرامرز به سنگی گران و مردن او از بی­توشگی

فرامرز که محاصره شده است، ناچار به سنگی پناه می­آ­ورد و با کمان، بسیاری از دل‌آوران سپاه بهمن را از پای درمی­آ­ورد، امّا پیکر خودش نیز پر از تیر دشمن می­شود. از آن­جا که شب فرا می­رسد، لشکر بهمن به بزم‌گاه خود بر می­گردد و در این سو فرامرز از فشار گرسنگی و نیز جراحت­های وارد شده، پس از یاد زال و رستم و نیز ذکر خداوند، سپر را زیر سر می­نهد و جان به جان­آفرین تسلیم می­کند.

  1. نگه کرد هرسو گو پهلوان
    برآورد پس نعره هم چون پلنگ
    گو صف‌شکن گُرد آهن قبا
    هژبر ژیان پهلوان جهان
    ز پیکان تیر اژدهای دژم
    ز بس تیر بر وی جاگیر شد
    در افگند در لشکرش شرّ و شور
    چنین تا خور از چشمۀ بیستون
    سپاه شه بهمن کینه­خواه
    فرامرز در صحن میدان کین
    تن پیلوارش فتاده به خاک
    روان خون از حلقۀ جوشنش
    نه ناز و نه نعمت، نه آب و نه نان
    دگر ره بر آورد آه از نهاد
    زبان را به ذکر خدا برگشاد
  2.  
    1. به آوردگه دید سنگی گران
      رسانید خود را بدان لخت سنگ
      بزد پشت بر سنگ و رو بر سپا
      ز قربان درآورد چاچی کمان
      بسی کوفت از پردلان روی هم ...
      بر و جوشنش بیشۀ تیر شد
      ز بیمش سپاه گران گشت دور
      بشد در ته چاه مغرب نگون ...
      نهادند سر سوی آرام­گاه ...
      ز کردار چرخ ستم‌گر حزین
      زبان و لب کشتگان چاک‌چاک
      اجل رفته در جوف پیراهنش
      دلش سخت پژمان و تن ناتوان ...
      ز زال و ز رستم همی کرد یاد
      سپر زیر سر هشت و پس جان داد
      (همان، 75-76)
    2. به پایان کلاغی ز روی هوا
      نشست از بر گُرد لشکرشکن
      به پرواز آن مرغ مردار خوار
      جهانید مرکب به میدان کین
      چو رفتند نزدیک آن پیل زور
      در آخر غلامی به فرمان شاه
      گه از بیم لرزان گه از عمر سیر
      بدیدش که آن شیر روز مصاف
      فتاده به روی زمین سرنگون
      شده مرغ روحش به صدر جنان
      بزد بانگ بر لشکر کینه­خواه
      چو بشنید بهمن همی راند اسب
      بیامد به بالین آن اژدها
      نشست آن ستم‌گر دمی در برش
      به زنده نبُد مرد آن کینه­خواه
      ایا نکته سنجان نیکو سخن
      مرا بیش از این تاب گفتار نیست
    3.  
      1. به پرواز آمد بر کینه‌خواه
        زدی نوک منقارش اندر دهن
        ز لشکر سواری فزون از هزار
        ز بهر سر مرد پاکیزه دین
        رمید آن کلاغ از سوار دستور
        دل از جان بکند و روان شد به راه
        بیامد به بالین آن نره شیر
        که در پیش صف بود چون کوه قاف
        از او گشته جاری همی جوی خون
        تنش بر زمین مانده فارغ ز جان
        که جان داد آن گُرد آهن­کلاه
        بیامد به کردار آذرگشسب
        که دیو از نهیبش نگشتی رها
        یکی تازیانه بزد بر سرش
        به مرده از او کین می­جُست شاه
        به دانش گل باغ هر انجمن
        که جز غم از این گفته در کار نیست ...
        (همان، 77)
   

s.                   1-11- رفتن بهمن بر سر پیکر بی‌جان فرامرز

     

t.                    2- تأمّلی بر منظومۀ بهمن و فرامرز

u.                   2-1- ارادت شاعر به خاندان رستم

سیّد نوشاد ابوالوفایی سخت به خاندان رستم دل بسته است؛ به گونه­ای که در منظومه­اش بارها ارادت خود را آشکارا به این خاندان بیان می­دارد. فردوسی هنگامی که از بهمن یاد می­کند، صفت «نیک‌بخت» را- که البته معنی لغوی «بهمن»(نیک­منش) را فرا یاد می­آورد- برای او بکار می‌برد:

  1. چو بشنید ازو بهمن نیکبخت
  2.  
    1. نپذرفت پوزش، برآشفت سخت
      (فردوسی، 1386: 5/475)
   

شایان ذکر است که واژۀ بهمن در اوستا وهومنه[1] و در پهلوی وهومن یا بهمن آمده است. این کلمه از دو جز «وهو» به معنی خوب و نیک و «منه» از ریشۀ «من» که در فارسی منش یا منشن گردیده است (پورداوود، 1377: 1/88).

یا هنگامی که پشوتن برای رهایی زال پا در میانی می­کند، بهمن را «خسرو داد و راست» خطاب می­کند:

  1. به پیش جهان‌دار بر پای خاست
  2.  
    1. چنین گفت که ای خسرو داد و راست
      (فردوسی، 1386: 480)
   

امّا سیّد نوشاد دل خوشی از بهمن ندارد و پیوسته او را ظالم و بی‌دادگر می‌خواند:

  1. از آن سو شاه بی‌دادگر
  2.  
    1. ز کینه به خون تنگ بسته کمر
      (غضنفری، 1364: 68)
   

 

  1. ز گفتار آن شاه بی‌دادگر
  2.  
    1. نهادند سر سوی شیران نر
      (همان، 72)
   

هنگام سخن گفتن فرامرز با بهمن، شاعر- البتّه از زبان فرامرز- او را کم‌تر از یک زن می­داند:

  1. برآورد یکی نعره رعدوار
    نبودت مگر مطبخ نانوا
    جهان را جهانبان کسی را دهد
    نه صاحب سخایی نه نان می­دهی
    نگویی سرم در خور افسر است
    چو جود و سخاوت نباشد تمام
  2.  
    1. که ای خیره­سر پور اسفندیار...
      نیامد دو سه نانت از بهر ما
      که هم خصم و هم دوست را پرورد
      نه­ای در خور تاج شاهنشهی
      ز تو یک زن ناتوان برتر است
      به مردی کسی را نیارند نام
      (همان، 69-70)
   

 

 

تعلّق خاطر شاعر به فرامرز در توصیف­های او هویداست:

  1. یل صف‌شکن گُرد نیرم نژاد
  2.  
    1. زبان را به گفتار با شه گشاد
      (همان، 69)
   

 

  1. بخندید سالار لشکرشکن
  2.  
    1. بدو گفت که ای شاه پر مکر و فن
      (همان­جا)
   

 

  1. غلامان آن گرد فرخنده پی
  2.  
    1. بگفتند این زندگی تا به کی
      (همان، 72)
   

 

  1. تو گفتی فرامرز یل آتش است
  2.  
    1. سپه مزرع خشک با جوشش است
      (همان، 73)
   

 

  1. شه از بیم آن شیر نخجیرگیر
  2.  
    1. نهان گشت از چشم برنا و پیر
      (همان­جا)
   

 

  1. گو صف‌شکن، گرد یزدان پرست
  2.  
    1. ابر قبضه گرز آورد دست
      (همان­جا)
   

حتّا بهمن نیز در گفت‌وگوها­یش با فرامرز، او را «گُرد» و «هژبرافکن» می­خواند:

  1. که ای مانده از پُردلان یادگار
    اگر گردی، هژبرافکنی
  2.  
    1. مرا خواستی اندرین کارزار
      چرا طعنه بر پادشاهان زنی
      (همان، 70)
   

البتّه قابل ذکر است که «مورخان بهمن را همان کی اردشیر (422-466 ق.م) دانسته­اند که به صفت درازدستی مشهور بوده است» (رزم‌جو، 1381: 2/170) و همان طور که روشن است در ادبیّات فارسی، درازدستی کنایه از ظلم و بی‌دادگری است. بهمن در منظومۀ سیّد نوشاد ابوالوفایی حقیقتاً بی‌دادگر است. او زال را به بند می­کشد و هنگامی که به بالین فرامرز بی­جان می­رسد و می­داند که او مرده است، بر او تازیانه می‌زند:

  1. چو بشنید بهمن همی راند اسب
    بیامد به بالین آن اژدها
    نشست آن ستم‌گر دمی در برش
    به زنده نبد مرد آن کینه‌خواه
  2.  
    1. بیامد به کردار آذر گشسب
      که دیو از نصیبش نگشتی رها
      یکی تازیانه بزد بر سرش
      به مرده از او کینه می­جست شاه
      (غضنفری، 1364: 77)
   

 

 

شاعر علاوه بر فرامرز همواره به سایر پهلوانان نیرم نژاد تعلّق خاطر داشته است؛ هنگامی که فرامرز جان به جان­آفرین تسلیم می­کند، شاعر با اندوهی بی‌کران دریغ پهلوانان زابلی را می­خورد:

  1. دریغا از آن گُرد آهن جگر
    دریغا هم از رستم تاج‌بخش
    دریغا ز سهراب رویین سپر
    دریغا از جهان‌گیر لشکرشکن
    دریغا ز تیمور نر اژدها
    دریغ آن همه پهلوان و یلان
  2.  
    1. دریغا از آن دست و زور و هنر
      که هم­چون پدر تیز گرداند رخش
      دریغا هم از برزو پر هنر
      همان از جهان‌بخش شمشیر زن
      همان رادمردان با فَرّ و جا
      که بردند در خاک تیره مکان
      (همان، 76)
   

v.                   2-2- گرفتار شدن بهمن به دست فرامرز و رهایی از دست او

در شاهنامه بهمن یک­باره بر فرامرز چیره می­شود و این در حالی است که در منظومۀ بهمن و فرامرز، فرامرز از سه بار گرفتار شدن بهمن سخن می­راند:

  1. تو را عهد و بیعت نباشد درست
    سه بارت گرفتم به میدان کین
    که چون هیزم تر بسوزانمت
    به اندرز زالت بکردم رها
  2.  
    1. ندیدم چو تو شاه در عهد سست
      فکندم ز بالای زین بر زمین
      به گیتی شه سوخته خوانمت
      چو رستی ز چنگم شدی اژدها
      (غضنفری، 1364: 70)
   

 و البتّه بر این سه بار گرفتاری بهمن، باید بار چهارمی نیز افزود، هنگامی‌که بهمن درنبرد تن‌به‌تن اسیر فرامرز می­شود، با هجوم سپاهیانش جان سالم به درمی‌برد.

 در بهمن­نامۀ ابی­الخیر نیز هنگامی‌که بهمن به سیستان لشکر می­کشد، سه بار مغلوب خاندان رستم می­شود. در قسمت دوم بهمن­نامه از جنگ بهمن با پهلوانان سیستان سخن می­رود و خلاصۀ این قسمت چنین است: زال و فرامرز و پسرش سام و دو دختر رستم، زربانو و بانوگشسب سه بار بهمن را که به سیستان تاخته بود، شکست داده تا بلخ راندند، امّا آخر کار بهمن غلبه یافت و زال اسیر و فرامرز کشته شد و مابقی افراد خاندان سام به کشمیر گریختند (صفا، 1352: 292).

w.                  2-3- پایان کار فرامرز و نحوۀ مردن او

هم­چنان که ازنظر گذشت، پایان کار فرامرز در شاهنامۀ فرزانۀ طوس با منظومۀ بهمن و فرامرزِ ابوالوفایی متفاوت است. در شاهنامه، فرامرز و یارانش سه شبانه‌روز با بهمن و سپاهیان بی­شمارش به نبرد می­پردازند و در روز چهارم بادی سخت به‌سوی فرامرز می­وزد و بهمن از فرصت استفاده می­کند و دل‌آوران زابلی را به کام تیغ می­کشاند. درنهایت فرامرز پس از نبردی مردانه گرفتار بهمن می­شود و بهمن به او چندی نگاه کرده، سپس بی‌درنگ او را زنده بر دار می­کند و فرمان می­دهد تا او را تیرباران کنند و این‌چنین فرامرز در شاهنامه کشته می­شود. روایت ثعالبی نیز بسیار به فردوسی نزدیک است:

 چون بهمن از کشته شدن رستم و کشته شدن شاه کابل به دست فرامرز آگاهی یافت، گفت: شغاد در کشتن رستم از من پیشی گرفت، ولی بر من است که فرامرز را به خون­خواهی اسفندیار بکشم، چنان­که او شاه کابل را به خون­خواهی پدر خود کشته است. پس با لشکریان خود روی به سیستان آورد و در کنار رود هیرمند چادر زد. در این هنگام، فرامرز در زابلستان به گردآوردن سپاهیان سرگرم بود. زال به خرگاه بهمن رفت و بر او نماز برد... و اشک­ها برای جلب عاطفت از دیده فروریخت. بهمن دستور داد تا او را به زندان برند و بر بند کشند، ولی با او مدارا کنند. فرامرز از زابلستان با لشکریان بسیار پیش آمد. بهمن جنگ درافکند. تا سه روز جنگ بر جای بود و کشته و زخمی و اسیر از دو سوی بسیار شد. چون روز چهارم رسید، هنگام فروشدن آفتاب، بادی تند برخاست و بر لشکریان سگزی و زابلی وزیدن گرفت و سنگ­ریزه و خاک بر روی آنان زد... پس ایرانیان حمله بردند و به شکافتن صفوف آنان کوشیدند و با خونشان شمشیرهای خود را سیراب کردند. سگزیان و زابلیان شکسته و فراری شدند. فرامرز با نزدیکان خود بماندند و سخت کوشیدند و بجنگیدند. تا ایرانیان گرد او را گرفتند و بر زمینش افکندند و اسیرش ساختند. بهمن دستور داد تا او را آویختند و چندان تیر بر او انداختند تا گوشت و استخوان و مغزش پراکنده شد (ثعالبی، 1368: 240-241).

بهمن در روایت فردوسی، فرامرز را زنده بچنگ می­آورد و او را بِدار می­آویزد و تیرباران می­کند. ثعالبی نیز از باد سخت و نبرد چهار روزه سخت رانده است و بهمن، فرامرز را زنده اسیر می­کند، امّا سیّد نوشاد از «باد سخت» سخنی بمیان نمی­آورد و بهمن نمی­تواند بر زندۀ فرامرز دست یابد و این مردۀ اوست که پس از هفت روز که بر سنگی گران تکیه زده است، به دست بهمن می­افتد و آن‌هم اگر کلاغی نبود تا بر پیکر بی­جان پور تهمتن بنشیند و از آن پاره­ای گوشت برکند، شاید بهمن هرگز جرأت نزدیک شدن به فرامرز را نداشت.

در مجمل­التواریخ و القصص نیز آمده است که مُردۀ فرامرز به دار آویخته می­شود: «فرامرز کشته شد آخر کار و گویند در خندق افتاد از خطا کردن اسب و در آب بمرد و به همه حال، مردۀ او را بر دار فرمود کردن. و در شاهنامه زنده می­گوید. والله اعلم» (1318: 53).

 

در روایت هفت­لشکر- که در عهد ناصری نوشته شده- نیز آمده است:

[پس از لشکر کشیدن بهمن مرتبۀ هفتم بر سر فلامرز و مردن جهان‌گیر، نیکی‌وخش بنت زال، و جهانبخش پسر فلامرز و شکست خوردن بهمن] هر دو سپاه به آرام‌گاه خود رفتند. فلامرز با سپاه خود در دامن کوهی فرود آمدند. مرزبان و شجار و بانوایان را طلب کرده، گفت هر چهار تن را: به‌جانب هند روید! شاید شما هر چهار تن از اولاد رستم به در روید، من کشته خواهم شد. ایشان قبول نکردند. فلامرز دید که نمی‌روند. خنجر کشید، بر سینة خود نهاد... ایشان خنجر را گرفته با چشم گریان و دل بریان فلامرز را وداع کرده، متوجّه هند شدند. سپاه بهمن چون روز شد از جا درآمده، بر دور فلامرز آمده و اون دل‌آور در سپاه بهمن افتاد. از کشته پشته ترتیب می­داد تا شب شد. دو هزار کس از سپاه فلامرز مانده بود. فلامرز ایشان را مرخّص کرده، در شب گریزان شدند. شانزده تن از غلامان او بماندند. هرچند فلامرز ایشان را مرخّص نمود، نرفتند... فلامرز با او شانزده تن خود را به سپاه بهمن زد، بسیاری را به قتل آوردند. عاقبت هم اون شانزده تن کشته‌شده، فلامرز شمشیر کشیده بسیاری از اون­ها را بکشت و کسی در پیش نمی­ایستاد. آخر­الامر از دور مرکب او را تیرباران کردند، پهلوان بر زمین افتاد...

  1. گرفتند دور یل صف پناه
    نظر کرد هر سو یل پهلوان
    خروشی برآورد چون نر پلنگ
    بکردند لشکر بدو تیر بار
    ز بس تیر بر وی که جا گیر شد
    درافگند در لشکر شاه شور
    سپاه شه بهمن کینه­خواه
  2.  
    1. چه هاله زدند حلقه بر دورِ ماه
      برآورده[کمندی] به سنگی گران
      رسانیده خود را بدان تخته سنگ...
      ز پیش و ز پس وز یمین و یسار
      همه جوشنش بیشة تیر شد...
      ز سهمش رمیدی سوار و ستور...
      نهادند سر سوی آرام‌گاه...
   

فلامرز سر خود را در کنار سپر نهاده، به خواب رفت. کس نتوانست نزدیک او رود تا صبح روشن شد... بهمن بر سپاه خروشید که:‌ ای بی‌غیرتان! از یک‌تن می­ترسید؟! شما دوباره نه‌صد هزار کس هستید. هرکس سر او را نزد من آورد، تاج خود را بر سر او گذارم... همین‌که مردم بر سر او حمله کردی، تیر را در کمان نهادی، باز مردم گریزان شدی و هم­چنان­که تیر در کمان نهاده بود، روح از قالب او بیرون رفت... و دست با کمان خشک شد... دو شبانه روز گذشت... بهمن بی‌دادگر نعره کشید که: ‌ای زنهار! از یک‌تن چند می­ترسید که امروز پنج شبانه­روز است که گرسنه و تشنه و زخم­دار، معلوم نیست که مرده است یا زنده که پیش نمی­روید؟! که یکی از غلامان بهمن دلیری کرده، از عقب سر فلامرز برفت و نیزه بر پشت سر او زد که از پیشانی بیرون آمد... بهمن بی‌دادگر بر سر فلامرز آمد، رهّام را طلب نمود، گفت: فرامرز را بردار کش! رهّام فبول نکرد، پاس را گفت، قبول نکرد. یکی از غلامان بهمن، فلامرز را مرده بر دار کرد (هفت­لشکر، 1377: 519-531).

در روایت هفت­لشکر مانند روایت ابوالوفایی چند نبرد میان بهمن و فرامرز روی می­دهد و نیز از وزیدن باد سخت سخن بمیان نمی­آید و بهمن پس از مرگ فرامرز است که مُردۀ او را بر دار می­کند.

در بهمن­نامه نیز، فرامرز اسیر بهمن می­شود و زنده بردارش می­آویزند:

  1. بفرمود تا صد غلامان شاه
    ببستند دستش به کردار سنگ
    زد اندر گلستانِ کابل درخت
    فرامرز را زنده بر دار کرد
  2.  
    1. شدند زی فرامرزِ گو، کینه­خواه
      فگندند در گردنش پالهنگ
      رسن کرد بر شاخ بن، بند سخت
      سرِ نامدارش نگون­سار کرد
      (ایران‌شاه، 1370: 339)
   

امّا روایتی دیگر که در آن نحوۀ کشته شدن فرامرز تا حدودی هم‌خوان با داستان ابوالوفایی است، روایت طومار نقالی شاهنامه است. در این طومار از شش جنگ سخن بمیان آمده و فرامرز این‌چنین کشته می‌شود:

راوی گوید که چون شب به نیمه رسید، صدای طبل جنگ از سپاه بهمن بلند شد. چون روز روشن شد سپاه صف کشیدند. فرامرز به میدان درآمد سه مرتبه خود را بر سپاه بهمن زد و هر مرتبه سی‌صد کس کشته والّا از سپاه فرامرز پنج هزار کس بماند و فرامرز جنگ کنان خود را بر پشته کشید با پنج هزار کس. القصّه سپاه بهمن وی را در میان گرفتند و جوانان را به قتل رسانیدند. صد و هفتاد تیر به فرامرز رسید و تن آن نام‌دار مثل آشیانۀ زنبور شد و هم مرکب وی غراب سام سوار هلاک شد. بس که خون از اعضای وی برفت بی‌طاقت شد و بر سخت سنگی تکیه کرد سپر به رویش کشیده و الّا از ترس وی هیچ‌کس پیش وی نرفتی. چون باد بر ابلق وی خورد ابلق حرکت می‌کرد و سپاه تصوّر می‌کردند که فرامرز زنده است. بعد از سه روز یکی از غلامان بهمن قوّت کرده پیش رفت، از دور سنگی بر سپر فرامرز زد و فرامرز درافتاد. پیش رفتند دیدند که فرامرز وفات کرده است. از این معنی بهمن را خبردار کردند؛ آن بی‌دادگر فرمود دار بلند کردند، فرامرز را به دار کشیدند... فرمود تیرباران کردند. بعد از آن در همان موضع دفن کردند (طومار نقالی شاهنامه، 1391: 779-880).


x.                  نتیجه­گیری

با توجّه به آن‌چه از نظر گذشت، منظومۀ بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی حاوی نبرد بهمن با فرامرز و کشته شدن فرامرز است. شاعر بخشی از پادشاهی بهمن را با عنوان بهمن و فرامرز در بحر متقارب منظوم ساخته است. از ابوالوفایی منظومه­ای به کُردی با عنوان «بهمن و فرامرز» نیز بجای مانده است که منظومۀ فارسی او می­تواند خلاصه­ای از آن اثر باشد؛ بخصوص نحوۀ کشته شدن فرامرز با آن منظومه هم­خوانی کامل دارد. شاعر که سخت متأثّر از کشته شدن فرامرز به دست بهمن بوده است، منظومه را پس از کشته شدن فرامرز ادامه نمی­دهد و خود دلیل آن را چنین آورده است:

  1. مرا بیش ازین تاب گفتار نیست
  2.  
    1. که جز غم از این گفته در کار نیست
   

از نظر وقایع داستان، بخشی از منظومه هم‌چون شاهنامۀ ابوالقاسم فردوسی و بخشی نیز به بهمن­نامه ابی­الخیر مانند است. ابوالوفایی بدون تردید از روایت­های نقالان عصر خود نیز سود جسته است؛ چنان‌که شباهت‌هایی میان روایت منظومۀ یادشده با طومار نقالی شاهنامه (کتابت شده در 1135 ه.ق) مشهود است. در هفت­لشکر که در عهد ناصری نوشته شده است نیز، نحوۀ کشته شدن فرامرز با روایت ابوالوفایی مطابقت دارد و عیناً ابیات ابوالوفایی در متن آن رسوخ کرده است.

 



*  R.moshtaghmehr@gmail.com

 ** ah.goli@yahoo.com

*** Arman.hosseini@yahoo.com

[1] . Av: Vahu.manah,ph:wahman

فهرست منابع

- آیدِنلو، سجاد. (1387). «فردوسی و شاهنامه در منظومه­های پهلوانی، دینی و تاریخیِ پس از او (ذیلی بر سرچشمه­های فردوسی شناسی)»، گوهرگویا، سال دوم، شمارۀ هشتم، صص 47-82.
- ایران‌شاه بن ابی­الخیر. (1370). بهمن­نامه، ویراستۀ رحیم عفیفی، تهران: علمی و فرهنگی.
- پورداوود، ابراهیم. (1377). اوستا، ج 1، تهران: اساطیر.
- ثعالبی، عبدالملک بن محمّد بن اسماعیل. (1368). تاریخ ثعالبی (غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم)، ترجمۀ محمّد فضایلی، تهران: نقره.
- حسینی آبباریکی، سیّدآرمان و نجم­الدّین جباری. (1390). «شاهنامه­سرایی در میان کُردان»، شاهنامه­پژوهی (دفتر سوم: مجموع مقالات همایش بین المللی آغاز هزاره دوم شاهنامه)، مشهد: آهنگ قلم، صص 195-219.
- دوست‌خواه، جلیل. (1380). حماسۀ ایران یادمانی از فراسوی هزاره­ها، تهران: آگه.
- رزم‌جو، حسین. (1381). قلمرو ادبیات حماسی ایران، 2 ج، تهران: پژوهش‌گاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
- صالحی، سیّده سمانه و سیّد آرمان حسینی آبباریکی. (1389). «ترسیم موقعیت حقیقی پهلوانان در شاهنامه»، پرنیان سخن: کتاب الکترونیکی مجموعه مقالات پنجمین همایش پژوهش­های زبان و ادبیات فارسی، دانش‌گاه تربیت معلّم سبزوار، صص 1040-1050.
-  صالحی، محیّ­الدّین. (1371). سرود بادیه، کرمان‌شاه: صالحی.
- صفا، ذبیح­الله. (1352). حماسه­سرایی در ایران، تهران: امیر کبیر.
- طومار نقّالی شاهنامه. (1391). مقدّمه، ویرایش و توضیحات از سجّاد آیدِنلو، تهران: به‌نگار.
- غضنفری امرایی، اسفندیار. (1364). گل‌زار ادب لرستان، خرم آباد: مفاهیم.
- فردوسی، ابوالقاسم. (1386). شاهنامه، به کوشش جلال خالقی­مطلق و هم‌کاران (محمود امید سالار ج6 و ابوالفضل خطیبی ج7)، 8 ج، تهران: مرکز دایرة­المعارف بزرگ اسلامی.
- فروهر، نصرت­الله. (1389). «برخورد داد و بیداد: جنگ رستم و اسفندیار»، گیلان ما، سال دهم، شمارۀ چهلم، صص 3- 48.
- گجری، امین. (1380). نوفل و مجنون و ضحّاک و کاوۀ آهنگر، تهران: مه.
- مجمل­التّواریخ والقصص. (1318). تصحیح محمّدتقی بهار، تهران: کلالۀ خاور.
- هفت­لشکر (طومار جامع نقالان): از کیومرث تا بهمن. (1377). مقدّمه و تصحیح مهران افشاری و مهدی مداینی، تهران: پژوهش‌گاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.