1استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید مدنی آذربایجان
2دانشیار زبان و ادبیّات فارسی، دانشگاه شهید مدنی آذربایجان
3دانشجوی دکتری زبان و ادبیّات فارسی، دانشگاه شهید مدنی آذربایجان
چکیده
شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی و نیز سایر منظومههای پهلوانی ایرانزمین، پیوسته مورد توجّه سرایندگان کُردزبان بوده است. یکی از این داستانهای پهلوانی که در شاهنامۀ فرزانۀ توس باختصار آمده و بعدها در ادبیات فارسی و نیز کُردی بهصورت منظومهای مستقل سروده شده، ماجرای به تخت نشستن بهمن و نبرد و درگیری او با خاندان رستم است. شاعر توانای کُرد، سیّد نوشاد ابوالوفایی نیز نبرد بهمن و فرامرز را به فارسی (بحر متقارب) منظوم ساخته است. نگارندگان در این جستار میکوشند ابتدا داستان به تخت نشستن بهمن و حمله به سیستان در شاهنامۀ فردوسی را بیان کنند، سپس منظومۀ بهمن و فرامرز سرودۀ سیّد نوشاد ابوالوفایی را از جهت روایت، محتوا و وقایع داستان بررسی کنند.
Another version of the battle between Bahman and Faramarz
Based on that of Seyyed Noshad Abolvafaei
نویسندگان [English]
Rahman Moshtaghmehr1؛ ahmad goli2؛ Seyyed Arman Hosseini Abbariki3
چکیده [English]
Hakim Abolqasem Ferdowsi’s Shahnameh and also other heroic compositions in the Persian land have constantly been considered by the Kurd composers. One of these heroic stories briefly dealt with in Shahnameh and later in Persian literature and also in Kurdish language composed independently, is the adventure leading to the ascension of Bahman to the throne and his battle and conflict with Rostam’s family. Prominent Kurd Poet, Seyyed Noshad Abolvafaei has also versified this battle in Farsi (Moteghareb meter). This research first narrates coming to throne of Bahman and his attack on Sistan in Shahnameh, and then deals with Noshad’s Bahman and Faramarz in terms of narrative, content and events in the story.
دانشجوی دکتری زبان و ادبیّات فارسی، دانشگاه شهید مدنی آذربایجان. ایران. (نویسنده مسؤول)
تاریخ دریافت: 14/2/1394
تاریخ پذیرش: 19/5/1394
d. چکیده
شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی و نیز سایر منظومههای پهلوانی ایرانزمین، پیوسته مورد توجّه سرایندگان کُردزبان بوده است. یکی از این داستانهای پهلوانی که در شاهنامۀ فرزانۀ توس باختصار آمده و بعدها در ادبیات فارسی و نیز کُردی بهصورت منظومهای مستقل سروده شده، ماجرای به تخت نشستن بهمن و نبرد و درگیری او با خاندان رستم است. شاعر توانای کُرد، سیّد نوشاد ابوالوفایی نیز نبرد بهمن و فرامرز را به فارسی (بحر متقارب) منظوم ساخته است. نگارندگان در این جستار میکوشند ابتدا داستان به تخت نشستن بهمن و حمله به سیستان در شاهنامۀ فردوسی را بیان کنند، سپس منظومۀ بهمن و فرامرز سرودۀ سیّد نوشاد ابوالوفایی را از جهت روایت، محتوا و وقایع داستان بررسی کنند.
ادبیّات حماسی ایران بویژه شاهنامۀ فرزانۀ طوس، ابوالقاسم فردوسی، پیوسته موردعلاقۀ کُردان بوده است؛ چنانکه شاعران کُرد بارها در مقام نظیرهگویی این اثر سترگ برآمدهاند. یکی از این شاعران، سیّد نوشاد ابوالوفایی است که نبرد بهمن و فرامرز را به کُردی و فارسی منظوم ساخته است. سیّد نوشاد از عارفان و شاعران چیرهدست کُرد در قرن دوازدهم هجری و همعصر نادرشاه افشار بوده است؛ چنانکه در منظومۀ دارجنگه سروده است:
ها یه وهقت عومر نادر سولتانهن
عالهم ژه جهورش بیزار نه گیانهن (صالحی، 1371: 116)
(اکنون زمانی است که نادر سلطنت میکند؛ [نادری که] عالمیان به سبب جور و ستمش، از جان خود بیزار شدهاند.)
علاوه بر بهمن و فرامرز کُردی و فارسی، ازجمله آثار برجستۀ او میتوان به منظومۀ دارجنگه و دیوان اشاره کرد. منظومۀ کُردی بهمن و فرامرز ابوالوفایی- که ازلحاظ حجم چند برابر منظومۀ فارسی اوست- بهواقع معادل بهمننامۀ حکیم ایرانشاه ابن ابیالخیر است؛ زیرا از به تخت نشستن بهمن شروع شده و با کشته شدن بهمن به دست آذر برزین، فرزند فرامرز پایان میپذیرد. برای آشنایی بیشتر با سیّد نوشاد و نیز سایر حماسهسرایان کُرد بنگرید: (حسینی آبباریکی و جباری، 1390: 195-219).
منظومۀ فارسی بهمن و فرامرز ابوالوفایی به بحر متقارب و در 275 بیت سروده شده است. از این منظومه یک نسخه تاکنون بدست آمده که اسفندیار غضنفری امرایی آن را در تاریخ گلزار لُرستان به طبع رسانده است (غضنفری، 1364: 68-77).
شاعر سبب سرودن منظومه را چنین بیان میکند:
ز بعد ثنای خدای جهان شنیدم که فردوسی هوشمند به جنگی که شد پور رستم تباه سخنهای آن نامور را نگفت
ببستم به توفیق این داستان سخنسنج و گفتار شهنامه بند ز بهر دل نازک پادشاه نمودش ز شاهان گیتی نهفت (غضنفری،1364: 68)
و در پایان منظومه آورده است:
ایا نکتهسنجان نیکو سخن مرا بیش از این تاب گفتار نیست ز «نوشاد» باید خود آراستن کیم من که با این تنکمایگی
به دانش گل باغ هر انجمن که جز غم از این گفته در کار نیست و یا گفته شاعران کاستن به فردوسی آیم به همسایگی! (همان، 77)
همچنانکه در ابیات پیش نوشته دیده میشود، سیّد نوشاد نهتنها بر فردوسی خُرده نمیگیرد که چرا بهتفصیل از فرامرز و نبردهای او سخن نرانده است، بلکه علاوه بر اینکه با صفاتی چون «هوشمند»، «سخنسنج» و «شهنامهبند» از مقام والای فردوسی یاد میکند، بر آن است که او «ز بهر دل نازک پادشاه»، «سخنهای آن نامور را نگفت». این در حالی است که اغلب مقلّدان فردوسی بر او خردهها گرفتهاند؛ چنانکه عبدالحسین میرزا - از لشکریان عهد مظفّرالدّین شاه- در سالارنامهاش گفته است:
در آن نامهایی که او گفته است همان در زمانهای شاهان پیش نیاورده نام شهان را تمام
بسی سهو و تحریفها رفته است بسی کرده تلفیق از کمّ و بیش به ترتیب از ایشان نبرده است نام (رزمجو، 1381 :1/ 196)
و برخی نیز به درونمایۀ ایران پیش از اسلام شاهنامه تاختهاند و آن را «قصّۀ مجاز» و حتّا «گنهنامه» خواندهاند (آیدنلو، 1387: 63-68).
آنچه در منظومههای شاعران کُرد قابل توجّه است، اینکه در کنار بهمن، نام فرامرز را هم آوردهاند؛ بدین معنی که بر منظومههای خود نام «بهمن و فرامرز» نهادهاند. این در حالی است که در منظومههای فارسی- همچون منظومۀ ایرانشاه ابن ابیالخیر- «بهمن نامه» نامیده شدهاند؛ هرچند که در این منظومهها نیز بیشتر از دلاوریهای خاندان رستم سخن رفته است. ذبیحالله صفا پیرامون بهمن نامۀ ابیالخیر مینویسد: «این کتاب اگرچه منسوب و موسوم است به نام بهمن پسر اسفندیار و داستانهایی را در باب وی حاوی است، امّا فی الحقیقه باید آن را داستان سلسلۀ پهلوانان سیستان شمرد؛ چه قسمت اعظم آن راجع است به سرگذشت خاندان رستم» (صفا، 1352: 292).
در این جستار نگارندگان میکوشند ابتدا نشستن بهمن به تخت سلطنت و حملۀ او به سیستان را از شاهنامۀ فردوسی نقل کنند، سپس منظومۀ فارسی بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی را از جهت محتوا و وقایع داستان بررسی کنند.
g. نشستن بهمن به تخت نیا و حمله به سیستان در شاهنامۀ فردوسی
ابوالقاسم فردوسی پس از مرگ رستم و انتقام جستن فرامرز به خونخواهی او، باختصار به پادشاهی بهمن پور اسفندیار پرداخته است. آنگاه که بهمن به تخت مینشیند و درم و دینار بسیار به سپاهیان خود میبخشد، با آنان سخن حمله به سیستان را در میان مینهد. بهمن برای توجیه کار خود به یاد میآورد که ضحاک، تور و سلم، افراسیاب، ارجاسب و شاه کابل به دست فریدون، منوچهر، کیخسرو، اسفندیار و فرامرز، همگی به آیین کینخواهی کشته شدهاند. پس اگر او نیز بهقصد خونخواهیِ پدر به سیستان حملهور شود، چندان درخور نکوهش نیست. پس از همداستانی سرداران با او، همراه با یکصدهزار سوار شمشیرزن بهسوی سیستان میتازد. چون به هیرمند میرسد به دستانِ سام پیک میفرستد و قصد خود را آشکار میکند:
چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستاده نزدیک دستان سام چنین گفت کز کین اسفندیار هم از کین نوشآذر و مهرنوش ز دل کینه دیرینه بیرون کنیم
فرستادهای برگزید ارجمند بدادش ز هرگونه چندی پیام مرا تلخ شد در جهان روزگار دو شاه گرامی دو فرّخ سروش همه رود زاول پر از خون کنیم (فردوسی، 1386، 5/ 474)
زال فرستادۀ بهمن را گرامی میدارد و پاسخ میفرستد که اسفندیار به تیر سرنوشت از پای درآمده است. دلآوریها و پایمردیهای رستم و خاندان خود را در راه ایران و ایرانیان به یاد میآورد و درنهایت بهمن را به مهر و دوستی فرامیخواند. با وجود این بهمن به زابل لشکر میکشد و هرچند که زال دوستانه به پیشواز او میرود و از او میخواهد که از مردگان کین نجوید، تأثیری بر او ندارد و زال را به بند میکشد و «همۀ زابلستان را به تاراج میدهد».
فرامرز که در این هنگام، در بُست بسر میبرد، با شنیدن ماجرا، به رویارویی بهمن میشتابد. چون خبر به بهمن میرسد، به نبرد او میرود و سهشبانهروز جنگی سخت درمیگیرد و در روز چهارم بادی تند بهسوی سپاه فرامرز میوزد و بهمن فرصت را غنیمت میشمرد و سپاه او را در هم میشکند. فرامرز مجروح و درنهایت گرفتار بهمن میشود. او نیز به دارش میآویزد و دستور میدهد تا سپاهیان، پور رستم را تیرباران کنند:
غمی فرامرز در مرز بُست سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد چو نزدیک بهمن رسید آگهی بنه بر نهاد و سپه بر نشاند فرامرز پیش آمدش با سپاه وز آن روی بهمن صفی برکشید سه روز و سه شب هم بر این رزمگاه همی گرز بارید و پولاد تیغ به روز چهارم یکی باد خاست بهسوی فرامرز برگشت باد همی شد پس گرد با تیغ تیز همه سربهسر پشت برگاشتند فرامرز با اندکی رزمجوی همه تنش پر زخم شمشیر بود سرانجام بر دست یاز اردشیر بر بهمن آوردش از رزمگاه چو دیدش، ندادش به جان زینهار فرامرز را زنده بر دار کرد وز آن پس بفرمود: یاز اردشیر
ز درد نیا دست کین را بشست ز رزم تهمتن بسی کرد یاد برآشفت بر تخت شاهنشهی به گورابد آمد، دو هفته بماند جهان شد ز گرد سواران سیاه که خورشید تابان زمین را ندید ... به رخشنده روز و به تابنده ماه ز گرد سپاه آسمان بست میغ تو گفتی که با روز شب گشت راست جهاندار گشت از دم باد شاد بر آورد زان انجمن رستخیز ... فرامرز را خوار بگذاشتند ... به مردی به روی اندر آورد، روی که فرزند شیران بُد و شیر بود گرفتار شد نامدار دلیر بدو کرد کیندار چندی نگاه بفرمود داری زدن شهریار تن پیلوارش نگونسار کرد ز کینه بکشتش به باران تیر (همان، 478-480)
پشوتن که به وصیّت گشتاسپ، وزیر بهمن شده بود، آزرده از کشته شدن فرامرز، برادرزاده را سرزنش میکند و از ادامۀ کشتار باز میدارد. به یاد او میآورد که این پادشاهی و نیز تخت و تاج به دلآوری و پایمردی رستم به او رسیده است، سپس هشدار میدهد که زال را از بند آزاد کند و از نفرین او بپرهیزد. بهمن از رفتار خود پشیمان میشود و زال را آزاد میکند.
h. 1- منظومۀ بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی
سیّد نوشاد در منظومۀ خود، چندان به پادشاهی بهمن توجّه نداشته است و در واقع تنها بخشی از پادشاهی او، و آن هم لشکرکشی او به سیستان و کشته شدن فرامرز به دست وی را در نظر دارد. شاعر داستان خود را از آنجا آغاز میکند که از سپاه فرامرز تنها ده تن باقی مانده است:
ز بعد ثنای خدای جهان که چون از فرامرز برگشت کار ستاره بشد تار و اختر نگون ز گردان یکی زنده بر جا نماند همه کشته گشتند بی پا و دست فرامرز با ده سوار دلیر چو شب شد در آنجا فرود آمدند
ببستم به توفیق این داستان... ز لشکر نماندش یکی از هزار دلیران همه غرق دریای خون از آنها کسی روز هیجا نماند فلک شیشۀ عمرشان را شکست ... به میدان بماندند مانند شیر چو پروین همه تکیه بر هم زدند (غضنفری، 1364: 68)
i. 1-1- پیشنهاد یاران فرامرز برای فرار از میدان نبرد و جواب او
همراهان فرامرز باوجود یکدلی و شجاعت، هنگامیکه بیتوشه میمانند و دیگر آب و نانی برای خودشان و کاه و جویی برای اسبانشان باقی نمیماند، به فرامرز پیشنهاد ترک میدان کارزار میدهند و بر این تأکید دارند «که بگریختن به که سر زیر پا»؛ امّا فرامرز پور رستم است و زنده بودن به نام را به گریختن به ننگ ترجیح میدهد:
دلیران همه یکدل و یکنفس نه آب و نه نان و نه کاه و نه جو سواران از آن گُرد والاگهر بیا تا گریزیم از این رزمگاه سوی ملک هندوستان سر نهیم چو بشنید آن گرد بسیار هوش اگر من گریزم از این رزمگاه به بیغاره آرند نامم ز ننگ مرا مرگ بهتر از این زندگی
نه ترسی ز لشکر نه بیمی ز کس جو زندگی آمده در درو بگفتند با پهلو کینهور که بگریختن به که سر زیر پا نه سر زیر شمشیر و اسپر نهیم چنین گفت با نامداران به جوش... چه مهتر چه کهتر چه لشکر چه شاه که بگریخت پور تهمتن ز جنگ نشاید مرا روی شرمندگی (همان، 69)
در اینجا نکتۀ جالب توجّه این است که رستم و خانوادهاش «در شاهنامه سمبل و نماد مردم ایران هستند و در مواقعِ بحرانی به یاری قدرت سلطنت میشتابند و آن را پاس میدارند. این خانواده ویژگیهای ایرانی نژاده و اصیل را – جوانمردی، گذشت، وفاداری، راستی و...- دارا هستند» (فروهر، 1389: 5)، امّا هرگز تن به خواری و بند نمیدهند و زندگی با ننگ را نمیپذیرند.
j. 1-2- نکوهش کردن بهمن، سپاهیانش را و ترغیب آنان برای نبرد
چو بر زد سر از چرخ فیروز خور بزد بانگ بر لشکر بیکران نه آخر فرامرزیان ده تنند همه زخم دارند ناخورده شام شمایید اینجا هزاران هزار نباشد شما را ازین کار عار شود حجّت من همانگه تمام سپه چون ز شه این سخن کرد گوش
به خون ریختن بست بهمن کمر که ای روز هیجا ز زن کمتران که با ما در آوردگه دشمنند ندیده خود و اسب از شام کام همه نیزه و گرز و شمشیردار... ز ده تن نمایید اکنون فرار که نوشم ز خونش پیاپی دو جام ز هر سو بر آمد فغان و خروش (همانجا)
برآورد یکی نعره رعدوار یل صفشکن گُرد نیرم نژاد نبودت مگر مطبخ نانوا جهان را جهانبان کسی را دهد نه صاحب سخایی نه نان میدهی نگویی سرم در خور افسر است چو جود و سخاوت نباشد تمام
که ای خیره سر پور اسفندیار زبان را به گفتار باشد گشاد نیامد دو سه نانت از بهر ما که هم خصم و هم دوست را پرورد نهای در خور تاج شاهنشهی ز تو یک زن ناتوان برتر است به مردی کسی را نیارند نام (همان، 69-70)
k. 1-3- سرزنش کردن فرامرز، بهمن را که در خور تاج نیست!
در اینجا نکتهای ژرف نهفته است و آن اینکه پهلوانان پیوسته در مقابل شاهان با احترام رفتار میکردهاند و حال فرامرز نه تنها به بهمن احترام نمیگذارد، بلکه او را از یک زن کمتر میداند. اگر رستم به شاه خیرهسر هم عصر خود، کاووس، در جنگهای مختلف یاری میرساند، برای آن است که او را صاحب فرّۀ ایزدی میداند، هرچند هنگامیکه سخن از دست بستن رستم توسط طوس، (آنگاه که رستم برای مبارزه با تورانیان دیر به ایران میرسد) بمیان میآید، رستم رفتار کاووس را بر نمیتابد؛ زیرا «رستم دارای فرّۀ پهلوانی است و خود را نه گماشتۀ شاه، بلکه- اگر نه برتر- هم تراز با او و برگزیدۀ بیواسطۀ آفریدگار میداند و هرگاه که فرّهمند دیگر (شهریار)، رستم دارای فرّۀ پهلوانی را از پایگاهی که لازمۀ فَرّ و خویشکاری اوست فروتر بینگارد، بانگ رستم بلند میشود که «آزاد زادم نه من بندهام/ یکی بندۀ آفرینندهام» (دوستخواه،1380: 373).
فرامرز بر این امر واقف است که اگر رستم نبود نه گشتاسبی میماند و نه اسفندیار و نه تخت و نه تاج آنان و نه بهمنی که اکنون به خونخواهی پدرش به سیستان حملهور شود و حرمت زال پیر -که در راه ایران پایمردیها کرده است- را نگه ندارد. بنابراین او را درخور پادشاهی و تاج نمیداند.
l. 1-4- پاسخ بهمن به فرامرز و دعوت از او برای تسلیم شدن
بهمن که میبیند فرامرز حرمت او را نگه نمیدارد، تیغ کشیدن او بر روی شاه (خودش) را نکوهش میکند و رستم را نخستین بدعتآور میداند که با افسون سیمرغ و تدبیر زال، اسفندیار را از پای در آورده است، امّا حقیقت جز این است. «اسفندیار نمایندۀ قدرت سلطنت و فرمانروایی و پیرو دین زردشت است و خود را مؤیّد به تأیید پیامبران ایران باستان و غیرمستقیم نمایندۀ اهورامزدا میداند و از زور بازو و پیروزیهای پیاپی چنان مغرور است که غیر از خود کسی را شایستۀ حکومت نمیداند. بنابراین هدف وی رسیدن به قدرت است و گشتاسپ با آگاهی از این ویژگیهای اهریمنی که سراسر وجود اسفندیار را فراهم گرفته، دو نیروی سودمند کشور را برای بقای چند روزه رویاروی هم قرار میدهد و مسلّم است در این رویارویی، پیروزی از آن کسی است که رفتارش با خرد و داد همراه باشد و آن رستم است و شکست به جبهه بیدادگری و بیخردی نصیب میشود» (فروهر، 1389: 5).
بهمن که گویی این واقعیات را از یاد برده و نیز حق نان و نمک و نیز تعلیم و پرورش رستم و خاندانش را به کلّی از خاطر سترده است، بصورت تحقیرآمیزی از فرامرز میخواهد که از اسب پایین آمده و بر رکاب او بوسه زند تا خون اسفندیار را ببخشد؛ در غیر این صورت باید حاضر در میدان نبرد شود. همچنان که گفته شد، گویی بهمن فراموش کرده است که «پهلوانان ایرانی نمایندۀ سرزمینشان محسوب میشوند و این خود جلوهای نه از «زور»، بلکه از «قدرت» است و اگر آنان در همۀ احوالات، خود را سرسپردۀ مطلق شاه میدانند، نه از ترس، بلکه از آن روی است که در کنار شاه، برای خود نیز نقشی قائل هستند» (صالحی و حسینی آبباریکی، 1389: 1045).
تکاور همی خاست و بر شد به زین به تنها همی رو به میدان نهاد که ای مانده از پردلان یادگار اگر چند گُردی، هژبر افکنی شهانند سالار ملک جهان که بر روی شاهان کشد تیغ تیز به جز رستم اندرگه کارزار به افسون سیمرغ و تدبیر زال همانا اگر گفت من بشنوی ز مرکب درآیی هم اکنون به زیر به خاطر نیارم بد روزگار سرت را همی زیب افسر کنم وگر جنگ جویی به نام و به ننگ
سری پر ز شور و دلی پر ز کین وزان پس به گفتار لب بر گشاد مرا خواستی اندرین کارزار چرا طعنه بر پادشاهان زنی بود عدل و داد و سخا از شهان که در جنگ باشد نماید ستیز هماورد شه باشد اسفندیار بکشت آن چنان شاه با فَرّ و یال ... ننازی به این یال و بال قوی ببوسی رکاب من از روی مهر! ببخشم تو را خون اسفندیار به فرمان تو جمله لشکر کنم ... من و گرز و شمشیر و میدان جنگ (غضنفری، 1364: 70)
m. 1-5- پاسخ فرامرز به بهمن
فرامرز که آزاد زندگی کرده و آزادگی را از پدر خود آموخته است، تن به ذلّت نمیدهد و ابتدا سست عهدی بهمن را فرا یاد میآورد. هنگامی که سه بار گرفتار او شده و پس از رهایی به عهد خود پایبند نبوده و دیگر اینکه اکنون دشت پر از کشته شده است، آیا رواست تن به آشتی دهد؟ فرامرز نمیتواند خون سپاهیان خود را -که در راه او و آزادگیاش ریخته شده است- نادیده بگیرد.
بخندید سالار لشکرشکن تو را عهد و بیعت نباشد درست سه بارت گرفتم به میدان کین به چرمت به خون یلان دوختم که چون هیزم تر بسوزانمت به اندرز زالت بکردم رها در آن تنگنا عهدها بستهای دگر آن که میدان پر از کشتههاست بیا تا هم اکنون خروش آوریم ببینیم تا چرخ فیروزهگون
بدو گفت که ای شاه پر مکر و فن ندیدم چو تو شاه در عهد سست فکندم ز بالای زین بر زمین میان سپه آتش افروختم به گیتی شهسوخته خوانمت چو رستی ز چنگم شدی اژدها یکی را به خاطر نپیوستهای... درین جوش جنگ آشتی کی رواست دل جنگجویان به جوش آوریم به میدان که را جامه پوشد ز خون (همان، 71)
چو بشنید بهمن بغرّید سخت همی خواستم تا نرنجانمت نکردی تو این نغز گفتار گوش شه کینهجو بهمن تندخو دلآور سپر را به سر برکشید ز ضرب چنان گرز گاوسار ولی پهلوان را نیامد گزند چنین گفت که ای شاه بیداد و دین به بند کمربند شه برد چنگ ربودش ز زین برد بالای سر بزد بر زمینش به آوردگاه نشست از بر سینهاش شیروار چپ و راست بر وی برآشوفتند رها شد چنان شاه بیدادگر خروشید بر لشکر پیل زور
فرامرز را گفت که ای شوربخت یکی در خط آشتی خوانمت ببین زین سپس شربت مرگ نوش به بالای سر برد گُرزی چو کو (کوه) همی گشت زیر سپر ناپدید بلرزید مرکب به زیر سوار ز روی غضب زد یکی نیشخند کنون زور بازوی یل را ببین بدانسان که روباه گیرد، پلنگ برآورد پس نعرهای از جگر که حیران بماندند یکسر سپاه کشید از کمر خنجر آبدار به گرز گرانش همی کوفتند چو گوری که بگریزد از شیر نر ز بیمش سپاه گران گشت دور (همان)
به میدان ستاده دلیر جوان بزد دست بر زانوی خویشتن مرا طالع سعد تار مار بود شکستم طلسمی که جمشید بست همانا که در جنگ افراسیاب زدم بر زمینش به آوردگاه چو برزو دلیری که زور دست به خم کمندش ربودم ز زین دو دست از پس و پیش آن نامور دگر باره با سرخه جنگجو بریدم ز گلپاد چیپال سر چه بختم در این وقت سستی نمود ببین تا چها کرد گردون به ما
دو رخسار از کینه چون زعفران که فریاد از بخت واژون من جهان آفرینم نگهدار بود کلید در جنگم آمد به دست که دیو از نبردش نمیکرد خواب که حیران بماندند یکسر سپاه یکی شانۀ پیلتن را شکست ز بالای زینش زدم بر زمین ببستم ببردم به نزد پدر به خون سیاوش چه کردم بدو... زدم آتشی اندر آن بوم و بر... گذشته هنرهای پیشین چه سود چسان گشت بهمن ز چنگم رها (همان، 72)
n. 1-6- نبرد بهمن با فرامرز
o. 1-7- افسوس فرامرز از رها شدن بهمن از دست او
p. 1-8- نبرد سپاهیان بهمن با فرامرز و یاران او
بهمن که از دست فرامرز رها میشود ترس آن دارد «کزین پس مرا کس نخواند به شاه»، امّا سپاهیان او را دلداری میدهند و به جنگ فرامرز میآیند. فرامرز که موج سپاه بهمن را میبیند، یاران خود را به نبرد تا پای جان فرا میخواند. غلامان او نیز یاری خود را اعلام میدارند. پور تهمتن دلیرانه به میدان نبرد میرود به امید آنکه بهمن را دوباره گرفتار کند، امّا بهمن خود را پنهان مینماید. فرامرز و ده غلامش با سپاه بیشمار بهمن به نبرد میپردازند و تا پای جان میکوشند. غلامان فرامرز «بکشتند تا خویش جان باختند» و این گونه فرامرز تنها میماند.
چو بهمن ز چنگ دلاور برست سپس بانگ برداشت او بر سپاه هر آنگه نمایم به جنگش ستیز چو لشکر بدیدند شاه را تباه تو بر تخت بنشین و دل شاد دار فرامرز چون دید موج سپاه که امروز بازار جان دادن است بکوشید مردانه تا پای جان غلامان آن گرد فرخنده پی از ایشان زیاده نمانیم ما بگفتند و راندند از کین فرس فرامرز در کینه همچون پلنگ شه از بیم آن شیر نخجیرگیر به هر سو که کردی فرامرز رو غلامان آن گُرد لشکرشکن خروشان ز هر گوشهای تاختند
همی روی خود را به ناخن بخست کزین پس مرا کس نخواند به شاه... همان به که روی آورم در گریز بگفتند که ای شاه عالم پناه نگه کن ز دور اندرین کارزار... به یاران خود گفت آن صف پناه نه آن روز کز مادران زادن است مدارید باک از سپاه گران ... بگفتند این زندگی تا به کی... چرا خویش کمتر بخوانیم ما فرامرز از پیش و یاران ز پس... همی رفت تا بهمن آید به جنگ نهان گشت از چشم برنا و پیر... نبردی کسی جان ز شمشیر او بکشتند چندان که نامد کفن بکشتند تا خویش جان باختند (همان، 72-73)
q. 1-9- تنها ماندن فرامرز و حمله بر سپاه بیکران
فرامرز تنها میشود و با وجود گرسنگی شدید و نیز خستگی وافر مردانه میجنگد و از خداوند مدد میجوید تا دمار از سپاهیان بهمن درآورد، امّا در میان کارزار، از اسب زمین میخورد، این امر نیز مانع نبرد او نمیشود، امّا بخت با او میانۀ خوبی ندارد و تیغ او از قبضه جدا میشود و سپاهیان بهمن او را محاصره میکنند:
فرامرز یل چون که تنها بماند که یا رب میاور تو جانم به لب که تا من به توفیق پروردگار در افتاد بر لشکر بیشمار ز گردان گردنکش نامجو به هر سو که آن گرد گردان شدی ز شمشیر آن گرد شیران شکار نه از جنگ باک و نه از جان خبر تکاور چو افتاد بالش شکست ز پشت فرس چون جدا شد دلیر بزد چاکهای زره بر کمر دو دستی به شمشیر میریخت خون قضا را در آن عرصۀ رستخیز بدانست آن گُرد عالی مقام سپاه گران اندران کارزار گرفتند گُرد یل صف پناه
جهان آفرین را نهانی بخواند درین رزمگه تا به هنگام شب برآرم ازین قوم ناکس دمار... چو شیر گرسنه که جوید شکار... نبُد هیچ کس مرد میدان او همه لشکر از وی گریزان شدی... ز نامآوران کشته شد سی هزار که ناگاه اسبش درآمد به سر دلآور چو عنقا ز پشتش بجست دو پا بر زمین کوفت مانند شیر به دوش اندر افکند زرین سپر سرش گرم گشته ز جام جنون ... ز قبضه جدا شد سر تیغ تیز که شد نامۀ زندگانی تمام به جوش اندر آمد چو دریای قار چو هاله که حلقه زند دور ماه (همان، 73-75)
r. 1-10- پناه بردن فرامرز به سنگی گران و مردن او از بیتوشگی
فرامرز که محاصره شده است، ناچار به سنگی پناه میآورد و با کمان، بسیاری از دلآوران سپاه بهمن را از پای درمیآورد، امّا پیکر خودش نیز پر از تیر دشمن میشود. از آنجا که شب فرا میرسد، لشکر بهمن به بزمگاه خود بر میگردد و در این سو فرامرز از فشار گرسنگی و نیز جراحتهای وارد شده، پس از یاد زال و رستم و نیز ذکر خداوند، سپر را زیر سر مینهد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.
نگه کرد هرسو گو پهلوان برآورد پس نعره هم چون پلنگ گو صفشکن گُرد آهن قبا هژبر ژیان پهلوان جهان ز پیکان تیر اژدهای دژم ز بس تیر بر وی جاگیر شد در افگند در لشکرش شرّ و شور چنین تا خور از چشمۀ بیستون سپاه شه بهمن کینهخواه فرامرز در صحن میدان کین تن پیلوارش فتاده به خاک روان خون از حلقۀ جوشنش نه ناز و نه نعمت، نه آب و نه نان دگر ره بر آورد آه از نهاد زبان را به ذکر خدا برگشاد
به آوردگه دید سنگی گران رسانید خود را بدان لخت سنگ بزد پشت بر سنگ و رو بر سپا ز قربان درآورد چاچی کمان بسی کوفت از پردلان روی هم ... بر و جوشنش بیشۀ تیر شد ز بیمش سپاه گران گشت دور بشد در ته چاه مغرب نگون ... نهادند سر سوی آرامگاه ... ز کردار چرخ ستمگر حزین زبان و لب کشتگان چاکچاک اجل رفته در جوف پیراهنش دلش سخت پژمان و تن ناتوان ... ز زال و ز رستم همی کرد یاد سپر زیر سر هشت و پس جان داد (همان، 75-76)
به پایان کلاغی ز روی هوا نشست از بر گُرد لشکرشکن به پرواز آن مرغ مردار خوار جهانید مرکب به میدان کین چو رفتند نزدیک آن پیل زور در آخر غلامی به فرمان شاه گه از بیم لرزان گه از عمر سیر بدیدش که آن شیر روز مصاف فتاده به روی زمین سرنگون شده مرغ روحش به صدر جنان بزد بانگ بر لشکر کینهخواه چو بشنید بهمن همی راند اسب بیامد به بالین آن اژدها نشست آن ستمگر دمی در برش به زنده نبُد مرد آن کینهخواه ایا نکته سنجان نیکو سخن مرا بیش از این تاب گفتار نیست
به پرواز آمد بر کینهخواه زدی نوک منقارش اندر دهن ز لشکر سواری فزون از هزار ز بهر سر مرد پاکیزه دین رمید آن کلاغ از سوار دستور دل از جان بکند و روان شد به راه بیامد به بالین آن نره شیر که در پیش صف بود چون کوه قاف از او گشته جاری همی جوی خون تنش بر زمین مانده فارغ ز جان که جان داد آن گُرد آهنکلاه بیامد به کردار آذرگشسب که دیو از نهیبش نگشتی رها یکی تازیانه بزد بر سرش به مرده از او کین میجُست شاه به دانش گل باغ هر انجمن که جز غم از این گفته در کار نیست ... (همان، 77)
s. 1-11- رفتن بهمن بر سر پیکر بیجان فرامرز
t. 2- تأمّلی بر منظومۀ بهمن و فرامرز
u. 2-1- ارادت شاعر به خاندان رستم
سیّد نوشاد ابوالوفایی سخت به خاندان رستم دل بسته است؛ به گونهای که در منظومهاش بارها ارادت خود را آشکارا به این خاندان بیان میدارد. فردوسی هنگامی که از بهمن یاد میکند، صفت «نیکبخت» را- که البته معنی لغوی «بهمن»(نیکمنش) را فرا یاد میآورد- برای او بکار میبرد:
چو بشنید ازو بهمن نیکبخت
نپذرفت پوزش، برآشفت سخت (فردوسی، 1386: 5/475)
شایان ذکر است که واژۀ بهمن در اوستا وهومنه[1] و در پهلوی وهومن یا بهمن آمده است. این کلمه از دو جز «وهو» به معنی خوب و نیک و «منه» از ریشۀ «من» که در فارسی منش یا منشن گردیده است (پورداوود، 1377: 1/88).
یا هنگامی که پشوتن برای رهایی زال پا در میانی میکند، بهمن را «خسرو داد و راست» خطاب میکند:
به پیش جهاندار بر پای خاست
چنین گفت که ای خسرو داد و راست (فردوسی، 1386: 480)
امّا سیّد نوشاد دل خوشی از بهمن ندارد و پیوسته او را ظالم و بیدادگر میخواند:
از آن سو شاه بیدادگر
ز کینه به خون تنگ بسته کمر (غضنفری، 1364: 68)
ز گفتار آن شاه بیدادگر
نهادند سر سوی شیران نر (همان، 72)
هنگام سخن گفتن فرامرز با بهمن، شاعر- البتّه از زبان فرامرز- او را کمتر از یک زن میداند:
برآورد یکی نعره رعدوار نبودت مگر مطبخ نانوا جهان را جهانبان کسی را دهد نه صاحب سخایی نه نان میدهی نگویی سرم در خور افسر است چو جود و سخاوت نباشد تمام
که ای خیرهسر پور اسفندیار... نیامد دو سه نانت از بهر ما که هم خصم و هم دوست را پرورد نهای در خور تاج شاهنشهی ز تو یک زن ناتوان برتر است به مردی کسی را نیارند نام (همان، 69-70)
تعلّق خاطر شاعر به فرامرز در توصیفهای او هویداست:
یل صفشکن گُرد نیرم نژاد
زبان را به گفتار با شه گشاد (همان، 69)
بخندید سالار لشکرشکن
بدو گفت که ای شاه پر مکر و فن (همانجا)
غلامان آن گرد فرخنده پی
بگفتند این زندگی تا به کی (همان، 72)
تو گفتی فرامرز یل آتش است
سپه مزرع خشک با جوشش است (همان، 73)
شه از بیم آن شیر نخجیرگیر
نهان گشت از چشم برنا و پیر (همانجا)
گو صفشکن، گرد یزدان پرست
ابر قبضه گرز آورد دست (همانجا)
حتّا بهمن نیز در گفتوگوهایش با فرامرز، او را «گُرد» و «هژبرافکن» میخواند:
البتّه قابل ذکر است که «مورخان بهمن را همان کی اردشیر (422-466 ق.م) دانستهاند که به صفت درازدستی مشهور بوده است» (رزمجو، 1381: 2/170) و همان طور که روشن است در ادبیّات فارسی، درازدستی کنایه از ظلم و بیدادگری است. بهمن در منظومۀ سیّد نوشاد ابوالوفایی حقیقتاً بیدادگر است. او زال را به بند میکشد و هنگامی که به بالین فرامرز بیجان میرسد و میداند که او مرده است، بر او تازیانه میزند:
چو بشنید بهمن همی راند اسب بیامد به بالین آن اژدها نشست آن ستمگر دمی در برش به زنده نبد مرد آن کینهخواه
بیامد به کردار آذر گشسب که دیو از نصیبش نگشتی رها یکی تازیانه بزد بر سرش به مرده از او کینه میجست شاه (غضنفری، 1364: 77)
شاعر علاوه بر فرامرز همواره به سایر پهلوانان نیرم نژاد تعلّق خاطر داشته است؛ هنگامی که فرامرز جان به جانآفرین تسلیم میکند، شاعر با اندوهی بیکران دریغ پهلوانان زابلی را میخورد:
دریغا از آن گُرد آهن جگر دریغا هم از رستم تاجبخش دریغا ز سهراب رویین سپر دریغا از جهانگیر لشکرشکن دریغا ز تیمور نر اژدها دریغ آن همه پهلوان و یلان
دریغا از آن دست و زور و هنر که همچون پدر تیز گرداند رخش دریغا هم از برزو پر هنر همان از جهانبخش شمشیر زن همان رادمردان با فَرّ و جا که بردند در خاک تیره مکان (همان، 76)
v. 2-2- گرفتار شدن بهمن به دست فرامرز و رهایی از دست او
در شاهنامه بهمن یکباره بر فرامرز چیره میشود و این در حالی است که در منظومۀ بهمن و فرامرز، فرامرز از سه بار گرفتار شدن بهمن سخن میراند:
تو را عهد و بیعت نباشد درست سه بارت گرفتم به میدان کین که چون هیزم تر بسوزانمت به اندرز زالت بکردم رها
ندیدم چو تو شاه در عهد سست فکندم ز بالای زین بر زمین به گیتی شه سوخته خوانمت چو رستی ز چنگم شدی اژدها (غضنفری، 1364: 70)
و البتّه بر این سه بار گرفتاری بهمن، باید بار چهارمی نیز افزود، هنگامیکه بهمن درنبرد تنبهتن اسیر فرامرز میشود، با هجوم سپاهیانش جان سالم به درمیبرد.
در بهمننامۀ ابیالخیر نیز هنگامیکه بهمن به سیستان لشکر میکشد، سه بار مغلوب خاندان رستم میشود. در قسمت دوم بهمننامه از جنگ بهمن با پهلوانان سیستان سخن میرود و خلاصۀ این قسمت چنین است: زال و فرامرز و پسرش سام و دو دختر رستم، زربانو و بانوگشسب سه بار بهمن را که به سیستان تاخته بود، شکست داده تا بلخ راندند، امّا آخر کار بهمن غلبه یافت و زال اسیر و فرامرز کشته شد و مابقی افراد خاندان سام به کشمیر گریختند (صفا، 1352: 292).
w. 2-3- پایان کار فرامرز و نحوۀ مردن او
همچنان که ازنظر گذشت، پایان کار فرامرز در شاهنامۀ فرزانۀ طوس با منظومۀ بهمن و فرامرزِ ابوالوفایی متفاوت است. در شاهنامه، فرامرز و یارانش سه شبانهروز با بهمن و سپاهیان بیشمارش به نبرد میپردازند و در روز چهارم بادی سخت بهسوی فرامرز میوزد و بهمن از فرصت استفاده میکند و دلآوران زابلی را به کام تیغ میکشاند. درنهایت فرامرز پس از نبردی مردانه گرفتار بهمن میشود و بهمن به او چندی نگاه کرده، سپس بیدرنگ او را زنده بر دار میکند و فرمان میدهد تا او را تیرباران کنند و اینچنین فرامرز در شاهنامه کشته میشود. روایت ثعالبی نیز بسیار به فردوسی نزدیک است:
چون بهمن از کشته شدن رستم و کشته شدن شاه کابل به دست فرامرز آگاهی یافت، گفت: شغاد در کشتن رستم از من پیشی گرفت، ولی بر من است که فرامرز را به خونخواهی اسفندیار بکشم، چنانکه او شاه کابل را به خونخواهی پدر خود کشته است. پس با لشکریان خود روی به سیستان آورد و در کنار رود هیرمند چادر زد. در این هنگام، فرامرز در زابلستان به گردآوردن سپاهیان سرگرم بود. زال به خرگاه بهمن رفت و بر او نماز برد... و اشکها برای جلب عاطفت از دیده فروریخت. بهمن دستور داد تا او را به زندان برند و بر بند کشند، ولی با او مدارا کنند. فرامرز از زابلستان با لشکریان بسیار پیش آمد. بهمن جنگ درافکند. تا سه روز جنگ بر جای بود و کشته و زخمی و اسیر از دو سوی بسیار شد. چون روز چهارم رسید، هنگام فروشدن آفتاب، بادی تند برخاست و بر لشکریان سگزی و زابلی وزیدن گرفت و سنگریزه و خاک بر روی آنان زد... پس ایرانیان حمله بردند و به شکافتن صفوف آنان کوشیدند و با خونشان شمشیرهای خود را سیراب کردند. سگزیان و زابلیان شکسته و فراری شدند. فرامرز با نزدیکان خود بماندند و سخت کوشیدند و بجنگیدند. تا ایرانیان گرد او را گرفتند و بر زمینش افکندند و اسیرش ساختند. بهمن دستور داد تا او را آویختند و چندان تیر بر او انداختند تا گوشت و استخوان و مغزش پراکنده شد (ثعالبی، 1368: 240-241).
بهمن در روایت فردوسی، فرامرز را زنده بچنگ میآورد و او را بِدار میآویزد و تیرباران میکند. ثعالبی نیز از باد سخت و نبرد چهار روزه سخت رانده است و بهمن، فرامرز را زنده اسیر میکند، امّا سیّد نوشاد از «باد سخت» سخنی بمیان نمیآورد و بهمن نمیتواند بر زندۀ فرامرز دست یابد و این مردۀ اوست که پس از هفت روز که بر سنگی گران تکیه زده است، به دست بهمن میافتد و آنهم اگر کلاغی نبود تا بر پیکر بیجان پور تهمتن بنشیند و از آن پارهای گوشت برکند، شاید بهمن هرگز جرأت نزدیک شدن به فرامرز را نداشت.
در مجملالتواریخ و القصص نیز آمده است که مُردۀ فرامرز به دار آویخته میشود: «فرامرز کشته شد آخر کار و گویند در خندق افتاد از خطا کردن اسب و در آب بمرد و به همه حال، مردۀ او را بر دار فرمود کردن. و در شاهنامه زنده میگوید. والله اعلم» (1318: 53).
در روایت هفتلشکر- که در عهد ناصری نوشته شده- نیز آمده است:
[پس از لشکر کشیدن بهمن مرتبۀ هفتم بر سر فلامرز و مردن جهانگیر، نیکیوخش بنت زال، و جهانبخش پسر فلامرز و شکست خوردن بهمن] هر دو سپاه به آرامگاه خود رفتند. فلامرز با سپاه خود در دامن کوهی فرود آمدند. مرزبان و شجار و بانوایان را طلب کرده، گفت هر چهار تن را: بهجانب هند روید! شاید شما هر چهار تن از اولاد رستم به در روید، من کشته خواهم شد. ایشان قبول نکردند. فلامرز دید که نمیروند. خنجر کشید، بر سینة خود نهاد... ایشان خنجر را گرفته با چشم گریان و دل بریان فلامرز را وداع کرده، متوجّه هند شدند. سپاه بهمن چون روز شد از جا درآمده، بر دور فلامرز آمده و اون دلآور در سپاه بهمن افتاد. از کشته پشته ترتیب میداد تا شب شد. دو هزار کس از سپاه فلامرز مانده بود. فلامرز ایشان را مرخّص کرده، در شب گریزان شدند. شانزده تن از غلامان او بماندند. هرچند فلامرز ایشان را مرخّص نمود، نرفتند... فلامرز با او شانزده تن خود را به سپاه بهمن زد، بسیاری را به قتل آوردند. عاقبت هم اون شانزده تن کشتهشده، فلامرز شمشیر کشیده بسیاری از اونها را بکشت و کسی در پیش نمیایستاد. آخرالامر از دور مرکب او را تیرباران کردند، پهلوان بر زمین افتاد...
گرفتند دور یل صف پناه نظر کرد هر سو یل پهلوان خروشی برآورد چون نر پلنگ بکردند لشکر بدو تیر بار ز بس تیر بر وی که جا گیر شد درافگند در لشکر شاه شور سپاه شه بهمن کینهخواه
چه هاله زدند حلقه بر دورِ ماه برآورده[کمندی] به سنگی گران رسانیده خود را بدان تخته سنگ... ز پیش و ز پس وز یمین و یسار همه جوشنش بیشة تیر شد... ز سهمش رمیدی سوار و ستور... نهادند سر سوی آرامگاه...
فلامرز سر خود را در کنار سپر نهاده، به خواب رفت. کس نتوانست نزدیک او رود تا صبح روشن شد... بهمن بر سپاه خروشید که: ای بیغیرتان! از یکتن میترسید؟! شما دوباره نهصد هزار کس هستید. هرکس سر او را نزد من آورد، تاج خود را بر سر او گذارم... همینکه مردم بر سر او حمله کردی، تیر را در کمان نهادی، باز مردم گریزان شدی و همچنانکه تیر در کمان نهاده بود، روح از قالب او بیرون رفت... و دست با کمان خشک شد... دو شبانه روز گذشت... بهمن بیدادگر نعره کشید که: ای زنهار! از یکتن چند میترسید که امروز پنج شبانهروز است که گرسنه و تشنه و زخمدار، معلوم نیست که مرده است یا زنده که پیش نمیروید؟! که یکی از غلامان بهمن دلیری کرده، از عقب سر فلامرز برفت و نیزه بر پشت سر او زد که از پیشانی بیرون آمد... بهمن بیدادگر بر سر فلامرز آمد، رهّام را طلب نمود، گفت: فرامرز را بردار کش! رهّام فبول نکرد، پاس را گفت، قبول نکرد. یکی از غلامان بهمن، فلامرز را مرده بر دار کرد (هفتلشکر، 1377: 519-531).
در روایت هفتلشکر مانند روایت ابوالوفایی چند نبرد میان بهمن و فرامرز روی میدهد و نیز از وزیدن باد سخت سخن بمیان نمیآید و بهمن پس از مرگ فرامرز است که مُردۀ او را بر دار میکند.
در بهمننامه نیز، فرامرز اسیر بهمن میشود و زنده بردارش میآویزند:
بفرمود تا صد غلامان شاه ببستند دستش به کردار سنگ زد اندر گلستانِ کابل درخت فرامرز را زنده بر دار کرد
شدند زی فرامرزِ گو، کینهخواه فگندند در گردنش پالهنگ رسن کرد بر شاخ بن، بند سخت سرِ نامدارش نگونسار کرد (ایرانشاه، 1370: 339)
امّا روایتی دیگر که در آن نحوۀ کشته شدن فرامرز تا حدودی همخوان با داستان ابوالوفایی است، روایت طومار نقالی شاهنامه است. در این طومار از شش جنگ سخن بمیان آمده و فرامرز اینچنین کشته میشود:
راوی گوید که چون شب به نیمه رسید، صدای طبل جنگ از سپاه بهمن بلند شد. چون روز روشن شد سپاه صف کشیدند. فرامرز به میدان درآمد سه مرتبه خود را بر سپاه بهمن زد و هر مرتبه سیصد کس کشته والّا از سپاه فرامرز پنج هزار کس بماند و فرامرز جنگ کنان خود را بر پشته کشید با پنج هزار کس. القصّه سپاه بهمن وی را در میان گرفتند و جوانان را به قتل رسانیدند. صد و هفتاد تیر به فرامرز رسید و تن آن نامدار مثل آشیانۀ زنبور شد و هم مرکب وی غراب سام سوار هلاک شد. بس که خون از اعضای وی برفت بیطاقت شد و بر سخت سنگی تکیه کرد سپر به رویش کشیده و الّا از ترس وی هیچکس پیش وی نرفتی. چون باد بر ابلق وی خورد ابلق حرکت میکرد و سپاه تصوّر میکردند که فرامرز زنده است. بعد از سه روز یکی از غلامان بهمن قوّت کرده پیش رفت، از دور سنگی بر سپر فرامرز زد و فرامرز درافتاد. پیش رفتند دیدند که فرامرز وفات کرده است. از این معنی بهمن را خبردار کردند؛ آن بیدادگر فرمود دار بلند کردند، فرامرز را به دار کشیدند... فرمود تیرباران کردند. بعد از آن در همان موضع دفن کردند (طومار نقالی شاهنامه، 1391: 779-880).
x. نتیجهگیری
با توجّه به آنچه از نظر گذشت، منظومۀ بهمن و فرامرزِ سیّد نوشاد ابوالوفایی حاوی نبرد بهمن با فرامرز و کشته شدن فرامرز است. شاعر بخشی از پادشاهی بهمن را با عنوان بهمن و فرامرز در بحر متقارب منظوم ساخته است. از ابوالوفایی منظومهای به کُردی با عنوان «بهمن و فرامرز» نیز بجای مانده است که منظومۀ فارسی او میتواند خلاصهای از آن اثر باشد؛ بخصوص نحوۀ کشته شدن فرامرز با آن منظومه همخوانی کامل دارد. شاعر که سخت متأثّر از کشته شدن فرامرز به دست بهمن بوده است، منظومه را پس از کشته شدن فرامرز ادامه نمیدهد و خود دلیل آن را چنین آورده است:
مرا بیش ازین تاب گفتار نیست
که جز غم از این گفته در کار نیست
از نظر وقایع داستان، بخشی از منظومه همچون شاهنامۀ ابوالقاسم فردوسی و بخشی نیز به بهمننامه ابیالخیر مانند است. ابوالوفایی بدون تردید از روایتهای نقالان عصر خود نیز سود جسته است؛ چنانکه شباهتهایی میان روایت منظومۀ یادشده با طومار نقالی شاهنامه (کتابت شده در 1135 ه.ق) مشهود است. در هفتلشکر که در عهد ناصری نوشته شده است نیز، نحوۀ کشته شدن فرامرز با روایت ابوالوفایی مطابقت دارد و عیناً ابیات ابوالوفایی در متن آن رسوخ کرده است.
- آیدِنلو، سجاد. (1387). «فردوسی و شاهنامه در منظومههای پهلوانی، دینی و تاریخیِ پس از او (ذیلی بر سرچشمههای فردوسی شناسی)»، گوهرگویا، سال دوم، شمارۀ هشتم، صص 47-82.
- ایرانشاه بن ابیالخیر. (1370). بهمننامه، ویراستۀ رحیم عفیفی، تهران: علمی و فرهنگی.
- پورداوود، ابراهیم. (1377). اوستا، ج 1، تهران: اساطیر.
- ثعالبی، عبدالملک بن محمّد بن اسماعیل. (1368). تاریخ ثعالبی (غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم)، ترجمۀ محمّد فضایلی، تهران: نقره.
- حسینی آبباریکی، سیّدآرمان و نجمالدّین جباری. (1390). «شاهنامهسرایی در میان کُردان»، شاهنامهپژوهی (دفتر سوم: مجموع مقالات همایش بین المللی آغاز هزاره دوم شاهنامه)، مشهد: آهنگ قلم، صص 195-219.
- دوستخواه، جلیل. (1380). حماسۀ ایران یادمانی از فراسوی هزارهها، تهران: آگه.
- رزمجو، حسین. (1381). قلمرو ادبیات حماسی ایران، 2 ج، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
- صالحی، سیّده سمانه و سیّد آرمان حسینی آبباریکی. (1389). «ترسیم موقعیت حقیقی پهلوانان در شاهنامه»، پرنیان سخن: کتاب الکترونیکی مجموعه مقالات پنجمین همایش پژوهشهای زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه تربیت معلّم سبزوار، صص 1040-1050.